افسوس اول

38th parallel

افسوس اول

ووهیون سوار بر کالسکه ی خاکستری رنگش از دروازه ی شهری دیگر عبور کرد . شمار تعداد شهر هایی که در مدت این یک و نیم سال داخلشون اجرا داشت ، از دستش خارج شده بود . ولی مبالغ هنگفت بدست اومده رو تا سکه ی اخر، کاملا حساب شده به خاطر سپرده بود ، تا در لحظاتی کوتاه که احساس تاسف میکنه با یاداوری درامد حاصله روحیه ای تازه بدست بیاره . هر کس در ابتدا پسر زیبا رو میدید به هیچ عنوان حدس نمیزد که ممکنه چه شیطانی درونش لانه کرده باشه. از بیرون بیشتر شبیه فرشته ای بدون بال برای رسوندن نوای امید بخش زندگی به نظر میرسید. تنها یک شهر دیگه طبق قراردادش باقی مونده بود تا بالاخره ماموریت کسل کننده ش به پایان برسه . اخباری از فتح های پی در پی روس ها به گوشش میرسید و این نوید پولی بیشتر بود . حتی اگه شانس باهاش یار بود میتونست مازاد قراردادش از غنائم جنگی هم چیزی عایدش بشه . لبخندی زد که باعث ایجاد چین هایی دو طرف گونه ها و زیر لبهای برجسته و توپرش شد و با شلاق به پشت اسب خسته و درمانده ا ش زد تا زودتر به  مقصد نهایی برسه

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet