شروع ماجرا

Things Will Never Be The Same [Persian Translate]

از وقتی که چانیول یادش میومد، دوست صمیمیش همیشه تا خرخره توی دنیای سحر و جادو غرق بود. بکهیون شیفته ی مغازه های عتیقه فروشی عجیب و کتاب های بدون عکس وخاک گرفته ای با  توضیح هر چیز ماوراالطبیعه ای که یه نفر بتونه فکرشو بکنه، بود و اکثر مواقع خودش و بقیه رو (اگه بخوایم اسم ببریم، چانیول رو) بخاطرشون توی دردسر مینداخت.

حالا، چانیول با اینکه طرفدار خیلی مشتاقی حساب نمیشد اما بکهیون یجوری اونو توی این دنیای باورنکردنی کشیده بود و تئوری های مسخره ای توی مخش جا کرده بود، مثل این توهم که دوست مشترکشون، دو کیونگ سو، یا جن زده بود یا شیطان. یه تئوری کاملا بی پایه و اساس که در واقع بار اولی که به چانیول ارائه شد به تمسخر گرفتش، اما بهرحال توی ذهنش موند و باعث شد حتی برخوردای عادیش با کیونگسو خیلی سخت شه.

خیلی ناگهانی اون روزی رو یادش اومد که بخاطر زل زدن عجیبش به کیونگسو، اسمشو بلند صدا زده بودن و حسابی تحقیر شده بود و تو ذهنش هم بکهیون رو لعنت میکرد.

از شدت شرم و سرافکندگی که داشت، مغزش هم شروع به آماده سازی لیست گسترده ای از تک تک موقعیت های ناخوشایند و شرم آوری کرد که که توی چند سال اخیر بکهیون براش پیش آورده بود و بعضی از این اتفاقات به قدری تکان دهنده بودن که برای چند لحظه، رمز ورودی خونه شو فراموش کرد. خوشبختانه تونست زود حواسشو جمع کنه و رمز رو توی صفحه کلید وارد کنه.

چانیول سه تا جعبه ی فست فود توی دستشو صاف کرد و راهشو سمت در کج کرد و بعد در رو پشت سرش با پاش بست. کفشاش هرکدوم یه طرف شوت شدن و کیف پولش هم یه گوشه افتاد و آزادانه با غذاها تو بغلش سمت آشپزخونه دویید.

با هیجان و گرسنگی زیاد همبرگرش رو باز کرد اما وقتی دید فروشنده فراموش کرده بهش چاشنی اضافه کنه و همبرگرش رو یه ساندویچ لخت و بی مزه باقی گذاشته، همه امیدش نابود شد. بخاطر شوک، چند لحظه ی طول کشید تا یادش بیاد یخچال خودش رو دنبال یه طعم دهنده بگرده، و بعد یکم زیر و رو کردن یه قوطی کچاپ پیدا کرد.

همونطور که به خودش بخاطر اینکه مثل یه مرد مسئولیت پذیر در اوایل دهه دوم زندگیش خریدهای خونه رو به خوبی انجام داده، قوطی رو با احتیاط تکون و فشار داد تا محتویاتش به شکل من دراوردی روی همبرگرش بریزن. اون با یه مثلث شروع کرد و مثلث دیگه ای هم روش کشید بااین فرق که دومی برعکس اولی بود. با رضایت از هنر فی البداهه اش، بطری کچاپ رو گذاشت و نون بالایی ساندویچش رو روی همبرگرش برگردوند تا آماده ی سرو بشه.

هرطور هم که بهش نگاه میکرد، اتفاقی که بعدش افتاد عین دیوونگی بود و صد البته که چانیول تقصیری نداشت. هرچی که بود، تماما به بیون بکهیون برمیگشت، همون کلکسیونر جادوهای عجیب غریب و عشق شیطان به اصطلاح بهترین دوستش!

چون وقتی داری سعی میکنی از یه همبرگر خوب لذت ببری، ظاهر شدن یه شیطان توی خونه ات احتمالا آخرین اتفاق خوشایندیه که میتونه بیوفته.

"صبح بخیر"

وقتی چانیول چرخید و با چشمایی که از شدت سیاهی تاحالا مثلشونو ندیده بود رو به رو شد، زشت ترین جیغی که تاحالا تو عمرش شنیده بود رو کشید. شاخ های حلزونی شکل تهدید آمیزش که از سرش بیرون زده بودن هم کمکی به اوضاع نکردن، اما دندونا دیگه کارشو ساختن.

(قبل ازینکه کاملا از حال بره، خیلی مختصر شنید که شیطان خودشو "مینسوک" یا یه چیزی تو این مایه ها معرفی کرد.)

 

 

وقتی بیدار شد، روی زمین آشپزخونه اش دراز کشیده بود و هنوز دو دستی همبرگرش رو چسبیده بود، با پسر بانمکی (ازون مهمتر، با قیافه ای نرمال و عادی) که بالای سرش واستاده بود. پسر سرش رو به یه ور کج کرد و ابرویی بالا برد.

"خوبی؟"

"آم..." چقدر زیرکانه چانیول، با طعنه خودشو تحسین کرد. "پس اون چشمای عجق وجق و شاخا چیشدن؟" احمق احمق! الان میکشدت!

شیطان بی اختیار دستش رو برای لمسشون بالای سرش برد و انگشتاشو جایی که قبلتر شاخ هاش قرار داشتن حرکت داد.

"بنظر خیلی ترسیده بودی، منم گفتم اون قیافه ی ماوراالطبیعه رو جمع کنم. چطور؟ ترست از اون نبود؟" چشم های مینسوک به سیاهی درخشید و یک جفت بال پشتش برافراشته شد، پیچک های سیاه سایه مانندی دور سرش پیچیدند، و چانیول دوباره جیغ کشید.

"نه! توروخدا! منو نکش خواهش میکنم، معذرت میخوام که احضارت کردم! اصلا نمیدونستم میتونم همچین کاری کنم! فقط داشتم روی همبرگرم یکم کچاپ میزدم!" چانیول یکم همینطور ورور کرد که شیطان با اشاره ی انگشت ساکتش کرد.

"کچاپ، ها؟ ... چه غیر معمول."

چانیول نمیتونست لب از لب باز کنه و فقط تند تند سر تکون داد. شیطان یه جورایی سمتش سر خورد (شاید شیاطین راه رفتن بلد نیستن؟) و چانیول نظرش راجب اینکه قراره بمیره مثبت شد، و البته اینکه در همچین شرایطی باید خیلی بیشتر از خودش واکنش نشون بده؛ اما مردن اونم با یه همبرگر عالی در دست روشی بوده که همیشه برای مرگش ترجیح میداده، هرچند که همین همبرگر کذایی اونو توی این موقعیت گذاشته.

اما شیطان بجای اینکه خشم و تاریکی سرش خالی کنه، فقط زد زیر خنده، و اگه چانیول میخواست کاملا صادق باشه باید میگفت که خنده اش یجورایی بانمک بود. چانیول هنوز به طرز داغونی ترسیده بود اما در عین حال به طرز عجیبی هم جذب این موجود نه چندان انسان شده بود. تو ذهنش به خودش سیلی زد.

خودتو جمع کن ندید پدید

مینسوک زیپ لباشو با حرکت نرمی باز کرد و چانیول سریع چهار دست و پا بلند شد، وقتی فهمید از شیطان بلندتره موج غیرعادی ـی از غرور تو وجودش پخش شد.

"خب... ازونجا که من احضارت کردم..." صبر کرد تا گازی به همبرگرش بزنه. خوشمزه اس. "ما الان انگار... با همیم؟"

"فقط اگه تو بخوای." مینسوک بشکنی زد و یک قرارداد توی دستش ظاهر شد همراه با یه قلم پر خیلی بزرگ. قلم رو جلوی صورت چانیول تکون داد و اونم سریع قاپیدش.

"اگه اینو امضا کنم، مال من میشی؟"

"بخوایم خلاصش کنیم، آره..."

لحظه ای که چانیول نوشتن اسمش با اون خط خرچنگ قورباغه رو تموم کرد، قلم و قرارداد هردو در یک چشم بهم زدن ناپدید شدن. به مینسوک که شبیه آهوهای جلوی چراغ ماشینا شده بود نیشخندی زد.

"چیشده مینسوک؟"

"تو... حتی نخوندی توش چی نوشته بود."

"اوه. مهم بود؟"

"ببین، میفهمم چقدر مشتاقی تا زودتر نقشه ی انتقامتو بکشی، ولی فکر نمیکنی ــــ"

"واو واو واستا ببینم. من که قرار نیست از کسی انتقام بگیرم!"

مینسوک لباشو روی هم فشار داد و چشماش رنگ خشم گرفت.

"پس من برای هیچی احضار شدم و قرارداد بستم و الان هم باید اینجا صبر کنم تا جنابعالی یه هدفی برام پیدا کنی؟!"

چانیول سرشو خاروند و با تاسف شونه بالا انداخت.

"خب... اگه گشنته، همبرگر دارم."

 

***

 

"دوست پسر جدیدت بانمکه." بکهیون بود که نظرشو گفت. کنارش، چانیول روی نوشیدنیش نیشخند زد. روی مبل نشسته بودن و مکالمه ی شاد و دلپذیر مینسوک و کیونگسو رو تماشا میکردن.

چانیول تایید کرد. "دوست داشتنیه."

"انگاری خوب با دوست شیطانمون جور شده."

چانیول چشماشو چرخوند. "کیونگسو شیطان نیست."

بکهیون با اصرار گفت "از کجا معلوم... حرف از شیطان شد، تازگی اتفاق عجیبی نیوفتاده؟"

چانیول نوشیدنیش رو پایین آورد تا با ظن بکهیون رو نگاه کنه. "چطور مگه؟"

بکهیون لباشو جمع کرد و انگشتاش کنار فنجونش ضرب گرفته بود. تک خنده ی عصبی کرد و دستشو بالا برد تا پشت گردنشو بماله.

"چمیدونم. گفتم شاید یه وقتی یکی از حلقه های احضار جدید، پیچیده و کامل نشده ـمو یه جایی گذاشته باشم..."

چانیول خشک شد.

"یعنی اون برگه ی نقطه بازی نبود؟!"

بکهیون با ناباوری بهش خیره شد.

"یعنی تمومش کردی؟!" عملا روی دوستش پرید. "کار کرد؟! تازگی شیطانی چیزی دیدی؟!"

"این چه وضعشه پسر!" چانیول با ناله بکهیون رو عقب روی مبل هول داد. "نباید آشغالاتو همینجوری این دورور بر ول کنی!"

"باشه شرمنده... ولی جدی، کارکرد؟"

چانیول تونست جلوی زیر چشمی به مینسوک نگاه کردنشو بگیره.

"نه! معلومه کار نکرد!"

بکهیون با لبای آویزون توی مبل فرو رفت.

"ای بخشکی شانس. واقعا فکر میکردم این دفعه کار میکنه."

چانیول سه بار سرفه کرد و دوباره مشغول نوشیدنی هاشون شدن تا وقتی که کیونگسو توی آشپزخونه رفت و مینسوک با نیش باز سمت اون دو اومد.

"هی پسرا. نوشیدنی ها چطوره؟"

چانیول گفت "عالی" و نوشیدنیشو به افتخارش کمی بالا آورد.

"عالیه. خب بکهیون، شنیدم به شیاطین علاقه داری؟"

بکهیون بلافاصله صاف نشست و نوشیدنیش رو روی میز جلوش گذاشت.

"آره! از وقتی کوچیک بودم روی این چیزا مطالعه میکردم."

"تا حالا یکیشونو [شیطان] دیدی؟"

"نه هنوز..." آه کشید. "ولی خب دارم روش کار میکنم!"

"خب..." مینسوک سرشو به یه ور کج کرد. "دوست داری یه واقعیشو ببینی؟"

"ها؟"

مینسوک پلکی زد و چشماش غرق در تاریکی شدن و با نیشخندی که دندونهای ردیفش رو به نمایش گذاشته بود از روی میز جلو جهید. این آخرین چیزی بود که بکهیون قبل از از حال رفتن روی مبل چانیول دید.

زمانی که کیونگسوی دمغ، بکهیون بیهوش رو با خودش از آپارتمان بیرون میکشید، مینسوک هم به حالت عادی برگشته بود و لحظه ای که در بسته شد، چانیول زد زیر خنده. شیطان دستشو برای های فایو جلو آورد اما چانیول از شدت هیجان زدگیش، اونو توی بغلش از زمین کند و چرخوندش.

وقتی جشن گرفتنشون تموم شد و چانیول هم مینسوک رو پایین گذاشت، فکر نه چندان خوشایندی که اعماق ذهنش میچرخید، به سطح اومد. خیلی ناگهانی مضطرب شد و حلقه ی قراردادشون رو توی انگشتش چرخوند.

"...چون سر بکهیون تلافی در آوردیم، یعنی حالا دیگه قراره بری؟"

مینسوک رو بهش پلک زد.

"اگه تو بخوای، ولی با توجه به منابع من، تو حدودا اندازه پونزده سال دلخوری داری که باید تلافی شن."

لبخندی روی صورت چانیول جا خوش کرد و نتونست جلوی خودشو بگیره که یه بار دیگه مینسوک رو از زمین جدا نکنه.

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
losifer
#1
Chapter 1: وای عالی بود ینی