یکشنبه بی پایان
شوالیه سفیدگاهی اوقات میدونی که هیچکس درکت نمیکنه ، برای همین هم سکوت میکنی .اما یکروز متوجه میشی که درواقع قابل درک هستی، پس شروع میکنی به صحبت کردن درمورد گذشته و درست همونجاست که بزرگترین اشتباه رو انجام دادی .
من اعتماد داشتم که میتونم مثل هر کس دیگه ای اونطور که خودم آرزوش رو دارم، زندگی کنم... ولی بعد از اینکه برای آخرین بار نگاهی به اطرافم کردم، متوجه شدم که همه چیز غیر از آرزوی منه . میخواستم خوشبخت باشم اما چیزی که باعث میشد احساس شادی کنم، وحشتناک بود .
خودم هم نمیدونم چرا و چطور ، همه چیز سریع اتفاق افتاد . من نه تحت تاثیر شخصی بودم و نه زندگی بدی داشتم ؛ فقط بخاطر یک تجربه ی ناقص ، یک تجربه از روی کنجکاوی فهمیدم که زندگی اونطور که من فکر میکردم نبود . بعد این احساس شادی توام شد با یک ترسی که بخوای از اون لحظات برای همیشه نگه داری کنی .
من توی ذهنم اینکارو میکردم، پس برای اینکه آینده ای رو نبینم؛ بهش خاتمه دادم . میگفتن یک نکته ی مشترک باید بین مقتول ها باشه تا برای من انگیزه ی قتل ایجاد بشه . آه که چقدر اشتباه میکردن ، نجات دیگران به هیچ درد من نمیخورد ، من فقط دنیای ایده آل خودم رو میخواستم ، اگر هم قرار بود این زندگی ایده آل من خاتمه پیدا کنه، دوست داشتم بوسیله ی تنها شخص پاک ، معصوم و زیبا در این دنیا انجام بگیره . چون هیچ چیز بی پایان نیست ، هیچ چیز جاودان نیست ؛ بالاخره یکروزی با همه چیز باید خداحافظی کرد ...
...
.
.
.
وقتی شیشه ها درهم خورد شد ، وقتی لوهان و دی او از گوشه ی چشمش ناپدید شدن برای لحظه ای فکر کرد این قطرات اشکش هستن که در این هوای گرفته سر میخورن ، مثل قطرات بی پایان بارون سرد . چیکار میتونست بکنه ، باید دستش رو دراز میکرد تا دستش گرفته بشه ؟ ولی باید دست کی رو میگرفت ؟ کیونگسو ای که درست مثل مادرش، در عین تمام سردی ای که داشت میدرخشید یا لوهانی که بهش هویتی مستقل از هر دنیایی بخشیده بود . هردو به نوعی ناجی اون بودن ، اون با درد و رنج مثل سایه ی کیونگسو همراهش بود و در درونش به خواب ابدی رفته بود درحالی که در درون لوهان دوباره متولد شده بود و این احساسات عجیب و ترسناک رو در آغوش گرفته بود .
تمامی سوالهایی که تابحال داشت ذهنش رو ترک کردن و فقط یک سوال در اعماق قلبش باقی مونده بود که هیچ جوابی براش نداشت ، هیچکس نمیتونست جوابی براش پیدا کنه ... باید چیکار کنم ؟
باد با دستهای لطیفش گلبرگ هارو نوازش میکرد و بوی خاک همه جا پیچیده بود ، گلهای قرمز رنگ ، دریایی از خون بودن که بهمراه هر وزش موجی رو ایجاد میکردن ، قدم ها سنگین و سریع برداشته میشدن و هردو روانی مثل دانه های برف در تاریکی به آرومی سقوط میکردن ، تا بر گلبرگ های سرخ بوسه بزنن . اون ثانیه ای که آهسته تر از همیشه میگذشت مثل خنجری در قلب بکهیون فرو رفت ، درحالی که زیبایی و ترس رو به چشم دید . تکه های تیز شیشه هرکدوم به سمتی افتادن و برخی جلوی پاهاش قربانی شدن ، تکه ها دیگر شفاف نبودن و با بخار و رد های پیچ در پیچ قطرات یخی کدر شده بودن . دیگه هیچکدومشون قادر نبودن انعکاسی از بکهیون رو به تصویر بکشن ، پس سری پایین انداخت و به خورده شیشه ها نگاهی حاکی از انزجار و تنفر انداخت ، با دهن کجی پشتش رو به پنجره ی شکسته کرد و درحالی که تاریکی از پشت درآغوش میگرفتش درهم شکست و مثل یک بت فرو ریخت .
صداهای نامفهوم در هم ادغام شده بودن ، یکسری سفید پوش که در چشمهاش مثل شوالیه های سفید بودن سراسیمه از کنارش میگذشتن و یکسری آبی پوش هم با نگاهی که گویی به دوردست های خیلی دور خیره بود به پایین چشم دوخته بودن .
بکهیون نگاهی به خودش انداخت و متوجه شد که مثل بقیه پیرهن آبی به تن کرده ، دست هاش رو در گوشه ی پیرهنش مشت کرد و به سختی آب دهنش رو که طعم تلخی مثل خون داشت ، فرو خورد . هرچه قدر سعی میکرد بخاطر بیاره که چرا اونجاست ، درواقع کیه ، چه مدت اونجاست ، چرا این پیرهن تنفر انگیز تنشه ، هیچ جوابی نداشت ، هیچ خاطره ای نداشت ؛ هیچ چاره ای نداشت . توانش تموم شده بود و احساس میکرد هنوز بدنیا نیومده ، پلک هاش سنگینی کردن و نگاهش رو سمت کیک شیرینی که روی زمین افتاده سوق داد .
دیگه همه چیز تلخ و غمگین بنظر میرسید ، چقدر همه چیز جلوی چشمهاش از دست رفته بود ، خیلی حرف ها برای گفتن بود اما درواقع وجود نداشت درست مثل بیون بکهیون . پس چشمهاش رو بست و اجازه داد سیاهی اون رو از پای درآره .
.
.
.
اطراف کاملا مه آلود بود ، کفش هاش در برف فرو میرفتن و دونه های نرم رو ، سفت و سخت میکرد . بخاطر نمیاورد که چرا اونجاست ، فقط راه میرفت . با اینکه کت خاکستری برتن داشت اما باز هم احساس سرما میکرد ، تا جایی که چشم کار میکرد مه بود و فضای مبهم و ناپایدار . همین هم لوهان رو میترسوند . نمیدونست باید کجا بره انگار هرجا که میرفت بازهم مسیر تکراری بود، گویی که هیچ راهی اصلا طی نشده بود . دستش رو بر قلبش کشید و هیچ تپشی رو احساس نکرد ، با خودش فکر کرد شاید مرده !
پس دیگه هیچ قدمی برنداشت ، پاهاش سست شدن و پشتش به آرومی بر برف نشست . تا نوک انگشتهاش درد رو احساس میکرد اما این درد اصلا اذیت کننده نبود ، بلکه بیشتر از قبل بدنش رو بی حس میکرد . دانه های برف بهمراه مولکولهای همیشه آزاد میرقصیدن ، گاهی اینطرف و گاهی اونطرف تر میرفتن ؛ ولی در آخر هم همه به یکجا ختم میشدن ، چه سریع چه آهسته همه شون بالاخره برزمین سقوط میکردن ، بعضی هاشون بر روی یکدیگر سر میخوردن و پناه میگرفتن ، ولی بعضی هاشون به محض لمس شدن، ناپدید میگشتن .
مدتی بیصدا فقط به نفس های محو شونده ی خودش گوش داد تا اینکه دونه ای سفید و دردناک بر گوشه ی چشمش که مدتی بود در سرما کرخ شده بود بوسه ای هدیه کرد ، برعکس بقیه ی دونه های سرد ، گرم بود ، اونقدر گرم که مثل یک اشک بر گونه ی سرخ شدش غلتید و روحش رو نوازش کرد .
قطرات بلوری مانند که مدتی بود چشمهای لوهان رو میسوزوندن بهمراه ستاره های سرد برف فرو ریختن ، شاید اصلا متوجه نبود که داره گریه میکنه شاید هم میخواست انکار کنه . دیگه قادر نبود خاطره ای رو بیاد بیاره . لبخند تلخی زد و چشمهاش رو بست . قلبش به شدت میتپید ، انگار میخواست از قفسه ی سینه اش آزاد شه ، استخوان هاش رو خورد کنه و درون تاریکش رو برای همیشه ترک کنه .
.
.
.
وقتی ثانیه ها زنجیره ای از دقیقه رو تشکیل دادن ، دستی لطیف و گرم گونه اش رو نوازش و اشکهاش رو پاک کرد . چشمهاش رو به آرومی گشود ، کمی گردنش رو بالا آورد ، متوجه بکهیون شد که سرش رو روی سینه اش گذاشته و با چشمهایی مبهم ولی پر از احساس بهش خیره شده . دوباره درجای خودش دراز کشید ، سینه اش کمی تند تر بالا و پایین رفت . با اینکه آرزو داشت چیزی بگه ولی انگار زبانش یاری ادا کردن چیزی رو نداشت . پس فقط به دراز کشیدن ادامه داد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه .
بکهیون آهی که بار سنگینی به دوش میکشید ، به بیرون داد : نمیتونی بهم نگاه کنی ؟ من همیشه بهت نگاه میکردم ، با اینکه قلبم رو بدرد میاورد با اینکه مهم نبود چقدر در تاریکی صدات بزنم ... تو هیچوقت برنگشتی که بهم نگاه کنی ...
لوهان سرش رو بالا اورد و به چهره ی بکهیون خیره شد. پرتو خفیف ماه زیباییش رو نمایان میکرد و بخاطر مژگانش سایه ای بلند مثل بارکد برروی گونه هاش شکل گرفته بود . بکهیون به بیرون پنجره چشم دوخته بود ، حتی از میون شیشه ی پنجره ی بسته هم دنیا سرد بنظر میرسید ، زوزه ی خفیف باد به گوش میخورد و غبار و کاغذ پاره ای به صورت گردبادی رقصان دراومده بودن ، آسمون به رنگ آبی تند بود و رنگ از سیمای بکهیون میدزدید .
انگشتان گرم بکهیون رو روی لبهای خشکش احساس کرد ، نگاه از پنجره دزدید و با بکهیون چشم در چشم شد . بکهیون سرش رو در سینه ی لوهان مخفی کرد انگار در جستجوی پناهگاهی در درون لوهان بود ، دستش رو بالا آورد و موهای ژولیده و لطیف بکهیون رو نوازش کرد .
لوهان : همیشه وقتی خورشید غروب میکنه و جاش رو به تاریکی شب میده... بیشتر احساس تنهایی میکنم ، من مسیری رو انتخاب کردم که هیچ راه برگشتی نداره . بعضی وقتها زیر بارون میایستم و انعکاس صدای شخصی تو گوشهام میپیچه ، انگار میخواد من رو ببینه ، ولی مهم نیست چقدر به اطرافم نگاه کنم ، هیچی نمیبینم ... متاسفم ...
قلبش تپش سختی رو پذیرفت و نفسی رو که براش مصنوعی بنظر میرسید بهمراه آهی فرو خورد .
_ جالا چی میشه ؟
لوهان : نمیدونم ، شاید همه چیز تموم شه . شاید همه چیز یک خواب باشه یا شاید دیگه نتونم به دیدنت بیام ...
بکهیون سرش رو بیشتر به سینه اش فشرد و سعی کرد بدون اینکه صدای شکننده اش به گوش لوهان برسه به آرومی نفس بکشه .
بعد از رفتن بکهیون ، بعد از طلوع خورشید همه چیز به شکل ترسناکی ساکت بود ، حتی درد های لوهان . همه چیز طوری بود که انگار اتفاقی نیفتاده و درواقع لوهان آرزو داشت که همینطو ر باشه ، ولی زخمی که چشم چپش رو میسوزوند کاملا واقعی بود ، بانداژ ها واقعی بودن ... بوی دارو و تخت سفید واقعی بود .
از طرفی درست کمی اونطرف تر چند ساعت بعد ، کیونگسو به بیرون از پنجره خیره شده بود ، لبخند خفیفی بر لبهاش نقش بسته بود بخاطر ژاکت سفیدی که بر تن داشت حس میکرد خودش رو در آغوش گرفته . چشمهاش بخاطر پلک نزدن در این دقایق میسوختن و قطرات شفاف به وضوح لایه ای مه آلود رو در دیدش ساخته بودن . به فضایی در روبروش خیره بود که اصلا وجود نداشت . مگسی مرتبا گوشه و کنار پنجره پرواز میکرد و خودش رو به شیشه میکوبید ، گاهی هم لبه ی تاقچه مانند مینشست و دستهاش رو بر هم میمالید .
شاید برای لحظه ای کنترل خودش رو از دست داده بود ، شاید بخاطر نگاه های پزشک معالجش یا لبخند های تهی ه پرستار ها بود شاید هم بخاطر داروهایی که راه رگ رو به آهستگی طی میکردن . هرچی که دلیلش بود کیونگسو به قصد کشتن قدم برداشته بود ، به قصد خاتمه دادن . بکهیون عزیزش دیگه مثل اون صحبت نمیکرد ، دیگه اونرو درک نمیکرد .
بیاد خاطره ای از بچگیش افتاد ، یک جعبه ی جادویی برای شعبده باز ها که تبلیغش رو میشد هزاران بار توی تلوزیون یا آگهی های کوچیک دیواری دید . میگفتن توی این جعبه ی جادویی همه ی چیزهای زیبایی ه که میشه تصور کرد، وجود داره ؛ و کیونگسو در آرزوی داشتنش همیشه توی باغ اطراف مادرش میچرخید .
یکی از شبهای سال نو همین جعبه بهش هدیه شد . با شوق و ذوق جعبه رو باز کرد ، داخل جعبه بوی شیرین آدامس میداد ، جز چند تا خوراکی و کارت هایی که شکل های ناواضح روشون نقش بسته بود یک تیله میدرخشید . تیله هیچ رنگی نداشت ، مثل یک گوی شفاف ، فقط چند خط باریک دور و کنارش دیده میشد . اولش خیلی ناامید شد و فکر کرد هدیه ش به هیچ دردی نمیخوره و اصلا زیبا نیست . یکروز وقتی که تیله رو با بی احتیاطی روی زمین حرکت میداد ، بکهیون رو دید که روبروش ایستاده . بخاطر سرمای شدید هوا ، بخار کمرنگی از بین لبهاش فرار میکرد . پای راستش رو کمی بالا اورد و محکم روی تیله گذاشت ، صدای تقی توی سکوت زمستون پیچید و قلب کیونگسو رو به تپش انداخت .
کیونگسو نزدیک بود بخاطر کاری که بکهیون باهاش کرده گریه کنه ، بکهیون پاش رو از روی تیله ی ترک خورده برداشت و با همون حالت خشک و همیشگی درحالی که احساسی در صداش موج نمیزد آروم زمزمه کرد : تو فکر میکردی باید اونرو دور بندازی چون هیچ زیبایی ای نداره . اما مطمئنم اگه حالا داخلش رو نگاه کنی ، نظرت عوض میشه .
این جمله رو گفت و از کنارش گذشت ، کیونگسو تیله رو برداشت و با یک چشم داخلش رو نگاه کرد ، انعکاسی شکسته از خطوط تیله با تصویر های واقعیت درآمیخته و ... رنگی خاص و درخشان ایجاد کرده بود . هیچوقت چیزی به این زیبایی ندیده بود . اونروز فهمید بعضی وقتها برای دیدن و درک کردن زیبایی چیزی ، باید بهش آسیب زد .
با یادآوری خاطره بغضی گلوش رو فشرد و دیگه از بخاطر اوردن این خاطرات احساس شادی نمیکرد . بکهیون از قبل هم غیر قابل دسترس تر بود ، خیلی دورتر از قبل ، طوری که خاطرات کم کم محو میشدن واین خاطرات دردناک عشقش رو اندوهگین تر میکرد .
حالا دیگه وقتش رسیده بود که با حقایق روبرو بشه و اجازه بده بکهیون دنیای ایده آلش رو با بیرحمی نابود کنه . پس باید هرطور شده برای آخرین بار بکهیون رو میدید . باید بهش یادآوری میکرد که به چه دلیل مرتکب قتل شده ، یا اینکه چرا هویتی نداره ، چرا هردو در این جهنم همیشه سفید بدون هیچ امیدی سر میکنن .
با صدای در از دنیای درونش فاصله گرفت و منتظر موند ، بعد از لحظه ای در باز و لوهان داخل شد.
لوهان : اومدم تا برای آخرین بار باهات صحبت کنم .
_ قرار نیست بخاطر کاری که کردم، ازت عذرخواهی کنم .
لوهان : من انتظار یک عذرخواهی رو ندارم ولی باید بهت بگم که جواب معما رو پیدا کردم .
کیونگسو سمت نگاهش رو طرف لوهان چرخوند و با تعجب بهش خیره شد . انگشتهای لوهان سمت پارچه ی سفید رنگ پیرهنش رفت و به ارومی اون رو بالا زد . درحالی که مستقیما به چشم های کیونگسو نگاه کرد آهی از سر درد لبهاش رو ترک کرد . قطراتی که مدتی بود انتظار میکشیدن چشمهای کیونگسو رو ترک کردن .
لوهان : وقتی پرونده ات رو میخوندم برام خیلی جالب بود ، حتی جالب تر از کتاب مورد علاقم ، پرنس دانمارک . سن نامشخص ، دو کیونگسو به طور مطلق از بیماری سندروم شوالیه ی سفید رنج میبره ، مرتکب 25 قتل عمد و 1 قتل غیر عمد شده ، در پاییز 2013 به بیمارستان روانی آنِسیدورا منتقل میشه . اولین بار که مرتکب جرمی شده سال 2004 بوده وی باعث یک آتش سوزی عظیم در شرق .... در شرق ...
لوهان نفسی رو فرو خورد و نگاهش رو از کیونگسو دزدید .
لوهان : دوازده سال پیش ... تو مرتکب اولین قتل شدی. بهم بگو اینکار تو، از قصد بوده ؟ از عمد اولین قتلت رو مرتکب شدی ؟
_ من از عمد اونکارو کردم .
لوهان : الان پشیمونی ؟
کیونگسو سرش رو به چپ و راست تکونی داد .
لوهان : پس دلیلت چی بود ؟ اصلا دلیلی هم برای کشتن داری ؟
_ من نیازی به دلیل ندارم، میدونی . دنیا جای خیلی بیرحمیه ، من این دنیا رو اص
Comments