Magpies

Mercy | Coma White [ Persian Ver ]
Please Subscribe to read the full chapter

زاغ

 

چقدر وحشیانه لگد مال میکنن ، ایمان خفته یمان را . با بال های سپید و مسکین ، یک شب زمستانی رو به تصویر میکشند .

...........................................................................................

انگشت اشارش رو روی خطوط کف دستش میکشید ، درحالی که به دکمه ی آبی رنگ و زیبا خیره شده بود . خیلی آهسته نفس میکشید اما صداش براش سنگینی میکرد طوری که حس میکرد انگار داره نفس نفس میزنه . با هر بازدم بخار های سرد ، داخل هوای آزد پخش میشدن ؛ دکمه رو از آستینش گشود . متوجه شخصی شد که روبروش ایستاده ، سرش رو بالاتر اورد و به محض دیدن شخص از روی نیمکت بلند شد .

سهون : اوه شما ؟!

سهون کمی مردد بنظر میرسید که این شخص رو میشناسه یا نه .

بکهیون : بکهیون ، بیون بکهیون .

سهون : اوه متاسفم که بجا نیاوردم .

بکهیون : داشتم قدم میزدم که از دور دیدمت ، توی این سرما چرا اینجا نشستی ؟

سهون : خودتون چطور ، توی این سرما قدم میزدید ؟

بکهیون کمی پلکهاش رو به یکدیگر نزدیک کرد و ابرویی بالا انداخت : چی میتونم بگم ! سرما رو دوست دارم ، از نظر من سرما لذت بخش ه ...

سهون بیاد حرف های جونگین افتاد ، متوجه شد که حتی سرما هم میتونه احساس گرم و لذت بخشی داشته باشه ، با یادآوری خاطره لبخندی بر لبهایش نشست .

بکهیون : میخوای کمی قدم بزنیم ؟

سهون با سرش تایید کرد و شروع به قدم زدن کردن .

بکهیون : توی نمایش جنون دوک کارت عالی بود .

سهون : ولی خود شما خیلی بهتر از من بودی ، من زیاد در مورد موزیکال سررشته ندارم برای همین در مقابل شما ...

بکهیون : میتونی با من راحت صحبت کنی سهون . هر چی باشه غریبه نیستیم .

سهون : اوه متوجهم ، ولی خب یکم برام سخت بود که راحت تر باشم با اشخاص بازی، چون اواخر کار بهشون پیوستم .

بکهیون : منظورم این نبود ...

سهون : هاه ...؟

بکهیون : اون چیه توی دستت ؟

سهون : اوه این دکمه ی سر آستین ، راستش قصد داشتم به کسی هدیه ش کنم بابت سال نو .

بکهیون : پس چرا هنوز دست توئه ؟

سهون کمی لبهایش رو بر هم فشرد .

بعد از اندکی سکوت پاسخ داد : چون اون روز اون شخص رو ندیدم ، ظاهرا قرار بود ببینمش اما فکر کنم سرش مثل همیشه خیلی شلوغ بوده .

بکهیون : ووآه پس واقعا باید سرش شلوغ بوده باشه که چنین شخصی رو منتظر گذاشته . میتونم ببینم ؟

سهون دستش رو بالا اورد تا دکمه رو به بکهیون بده ، اما درست در همون لحظه سکوت ناگهانی ای به مغز سهون حمله ور شد ؛ همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، تنها چیزی که سهون قادر به دیدنش بود پر سیاه و سفیدی بود که از پس نگاهش سقوط کرد . وحشتی غیر قابل وصف وجودش رو فرا گرفت ، چشمهاش رو محکم بست . وقتی چشمهاش رو باز کرد متوجه شد که همراه با بکهیون روی زمین افتاده و بکهیون اون رو در محکم در آغوش گرفته .

سراسیمه بلند شد و روی زانوانش نشست ، بکهیون هم روبروش نشست .

بکهیون : حالت خوبه ؟ چیزیت که نشد ؟

سهون با سرش تایید کرد درحالی که هنوز هم گنگ بود : اون چی بود ؟

بکهیون : کلاغ زاغی ... ولی چرا یکی باید اینجا باشه ... تنها ، اونهم توی این فصل ؛ فکر میکردم اونها بیشتر توی استرالیا هستن .

سهون تازه متوجه شد که دکمه سرآستینش نیست .

بکهیون : اونها دزد های ماهری ان ... فکر کنم وقتی از دور دیده چیزی میدرخشه اومده سمتش ...

سهون : منو کشیدی سمت خودت ... چرا ؟

بکهیون : یعنی چی که چرا ! نمیدونی اونها خطرناکن ؟ میتونست به چشمت حمله کنه .

سهون : اوه متاسفم درست میگی .

بکهیون دستش رو روی سر سهون متعجب کشید : نیازی نیست متاسف باشی ، "ممنونم" کافی بود .

...........................................................................................

1 فوریه 6:00

دروغ ها ... بازی ها ... دردها

روی کاناپه ی رنگ و رو رفته اش نشسته بود .

جونگین : میدونی آلفرد؛ باید تلوزیون جدید بخرم نظرت چیه ؟

سرش رو سمت موش کوچکی که گوشه ای از دیوار مشغول کار مبهمی بود ، چرخوند .

جونگین : آلفرد تو اصلا به حرف های من گوش نمیکنی ... آهان داری مسخرم میکنی که پول ندارم ، اینطور نیست ؟ بذار یه خبر خوب بهت بدم حداقل ... خوب گوش کن ، اگر روزی خانم چئونگ من رو اخراج کرد یا توتورو قولش رو شکست، اینو بدون رفیق خوبم من تورو نمیخورم ؛ تازه دارم بهت عادت میکنم ... اما دلم برای اون گربه ی پررو تنگ شده ، فکر کنم چون بچه هاش رو نوازش کردم گذاشته رفته . به هر حال دیگه اینجا نیست تا مزاحم کارم بشه و تورو دنبال کنه .

با صدای در از جاش بلند شد و سمت درب رفت .

جونگین : اوه صبح بخ... مشکلی پیش اومده ؟

با موهایی ژولیده و پیراهن چروکش جونگین رو کنار زد و داخل رفت ، با هر قدمی که برمیداشت صدای قژ و قژ چوبهای کف اتاق بیشتر فضای خالی رو پر میکرد .

_ دیگه داره صبرم تموم میشه ، از بهانه هات خسته شدم کیم جونگین ... امشب دیگه نمیخوام بهانه ای رو ازت بشنوم .

جونگین : وهم گسیختگی از تار عنکبوت تورو غرق در افکار خون آلود میکنه ... میدونی که سخته ... میدونم که اجتناب ناپذیره . پس باید ممنون باشم از همین زمان هم که به من دادی ؟

سمتش رفت و دستی به موهای مشکی اش کشید .

جونگین : مسبب این آشفتگیت من نیستم ، خودتی ؛ آسیب های بی بازگشت که همشون از دست تقدیر بهت هدیه شده رو میخوای پس بزنی ولی هربار هم با یه طناب تو دستت ، یه تیغ رو رگهات و هفتیری که ماشه اش در ذهنت کشیده میشه ، روبرو هستی . من میدونم ...

_ علاقه ای به شنیدن این مزخرفات ندارم ... خودت خوب میدونی که برای شنیدن این حرف ها نیومدم . بازی رو تمومش کن ، نذار تمام زندگیم بیهوده بشه ، چون به اندازه ی کافی صبح و تا شبم رو با اگرها و اما ها گذروندم ؛ حالا وقتشه که این شرایط تغییر کنه درست نمیگم جونگین ؟

جونگین : تو هیچوقت کای صدام نمیزنی ...

_ چه ربطی داره که چی صدات بزنم ؟ چه اهمیتی داره ؟ اصلا چرا این باید تو باشی که این رو میگه درحالی که تو خودت همیشه منو به غیر از اسمم صدا میزنی ! آخرین باری که ...

با صدای فریاد کتری حرفش رو نا تمام گذاشت .

جونگین : میتونی قهوه بنوشی ... تلخ ، مگه نه ؟ چرا هیچوقت قهوه رو شیرین دوست نداری ؟

با شنیدن این جمله دندانهایش رو روی هم سایید و با دکمه ی پیراهن چروکش بازی کرد .

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
i_got_a_boy
#1
خوندمش ! راستش مطئنم فصل 19 پایانش نبود ! اما نظر شخصی من اینه ک گل های کاغذی بهتره !! موضوعش و داستان پردازش از هر نظر خاص بود ! اینم البته از 97 %خیلی فن فیکش های دیگه بهتر بود ! اما از گل های ماغذی بهتر نبود _از نظر بنده
i_got_a_boy
#2
یه سوال ؟!؟!؟!؟!؟! این 19 فصل هست ؟؟؟ من هنو نخوندم ! میخوام بدونم
golnoosh
#3
Chapter 19: سلام! کل ۱۹ قسمت داستانو امروز خوندم و الان کاملا گیج شدم..فضای این داستان از داستان گل های کاغذی پیچیده تر و وهم آلود تره..واقعا فوق العاده است..موسیقی ها بی نظیر هستند.
بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستم
pr1n3ss #4
میشه لینک دانلود اینو بدی؟من نمیتونم با این جا کار کنم
kaikaido
#5
انگار سهون این عکسو مخصوص داستان تو گرفته خیلییییی خوبه شبیه یه پوستر واقعی
golnoosh
#6
سلام:)
اولین باره توی این سایت داستان به زبان فارسی دیدم..هم تعجب کردم و هم خوشحال شدم...هنوز داستانو نخوندم اما به نظر جالب میاد
narsis69 #7
سلام
خیلی خوب بود.مثل داستان قبلیت،گلهای کاغذی.
ولی الان این قسمت آخر داستان بود؟
خیلی بهت حسودیم میشه خیلی خوب مینویسی.عالی بود. ان شاالله موفق باشی.
فایتینگ
chanbek #8
عزیزم کی میخوای این داستان رو بذاری؟
behixx #9
چرا نمیزاریش پس اجی؟
Elahexol #10
W
o
w
کاپل سکای باشه مگه میشه نخونم ^^ من عاشق داستانای اینجوری ام مخصوصه سکایه..ینی این کاپل هیچ فیکیش بد نیست