Chapter 3

Saviour

Farsi story

خواب میدید خوابی که هیچ وقت تمامی نداشت خواب دید به مدرسه رفته است اما عده ای او را کتک میزنند ادم ها صورت نداشتند ترسناک بودند در خواب فریاد میکشید و درخواست کمک میکرد اما فایده ای نداشت چون صدایی از هنجره اش بیرون نمیامد .

ناگهان پسری با چهره به او نزدیک شد خوشحال شد بالاخره یک نفر که بشود از ان نترسید ظاهر شد پسر قدی بلند هیکلی در عین ظرافت مردانه موهایی به هم ریخته و قهوه ای داشت پوستی رنگ پریده و چشمان غمگینی که در هیچ انسانی تا به حال ندیده بود او را محو کرده بود . 

پسر انسان های بی چهره را از او دور کرد او را بلند کرد و از انجا برد خواست از او تشکر کند که ناجی اش بود اما نتوانست چون صدایی نداشت . 

به پسر بیشتر نگاه کرد بی هیچ کلامی او را با خود میبرد چقدر با این چهره احساس اشنایی میکرد او را کجا دیده بود ؟؟؟؟ نمیدانست ، اما صبر کن اون ان پسر بی تفاوت نبود ؟؟؟نه امکان ندارد او نمیخواهد او ناجی اش باشد نامش چه بود؟؟؟

کیوهیون ..

انگار که صدای ذهنش به واقعیت تبدیل شد پسر به او نگاه کرد ...

از خواب پرید صبح شده بود وقت این بود که دوباره زندگی را شروع کند ،اما برای او فرق میکرد او زنده ماندن را ادامه میداد ادامه ای که هیچ پایانی نداشت...

 

English story

 

Dreamed that sleep never dreamed was gone to school, but some people beat him, the people did not have the scary screaming in a dream and asked for help, but it was not worth it because there was no sound coming out of his pitch. 
 
 Suddenly a boy approached him with a face. He was happy. Finally, there was one person who could not be afraid. He was a tall boy of the same kind of hilarious hair, cluttered in brown, with a pale skin and sad eyes in no man to Had not seen him had faded away.

He took away the boy of the faceless people and raised him and asked him to thank him for being his savior, but he could not, because he had no voice. 
 
 He looked at the boy no more. He took her with him. How much did he feel about this face. Where was he seen? He did not know, but wait, that boy is not indifferent! It's not possible. He does not want to be his savior. What is his name? 
 
Kyuhyun ... 
 
 As if his voice was real Became the boy looked at him ... 
 
 It was dawning in the morning. It was time to start life again, but it was different for him. He continued ...to survive. There was no end to it.

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!
Reyhanehnoorgostar
Please to write to make a comment

Comments

You must be logged in to comment
luvewookie
#1
Chapter 3: Khili dastane khobiye...merci!
pearlia
#2
Chapter 2: وای اولین باره یه فیک به زبان فارسی تو این سایت میبینم، کلی ذوق زده شدم ^^
خیلی قشنگه...من که از همون پارت اول جذبش شدم :) ولی چرا زده
completed?
لطفا ادامه شم بذار کنجکاوم بدونم کیو و ووکی چطور به هم نزدیک میشن
ryeonggunathanlixu #3
Chapter 1: Wait next chap..