Final

مرغ مقلد
Please log in to read the full chapter

...

] 10 فوریه [

گریه نکن..

 

کلمه ای که در ذهنم مدام تکرار میشه . نمیخوام دیگه بشنوم ... قلبم درد میکنه ، نمیتونم نفس بکشم . باز هم دارم خواب میبینم ؟

با گچ سفید رنگی که در دست داشت ، روی زمین سرد قلب های بزرگ و کوچکی رو میکشید که داخل هرکدوم شماره هایی قرار داشتند . 1 ، 7 ، 0 ، 67 ، 20 .

بکهیون : دارکوب بازیگوش ، هر روز چوبها رو سوراخ کن . جنگل رو خراب کن ، دشمن درخت . الهه ی عصبانی جنگل منقارت رو کرده مثل خنجر سمی . آه ای دارکوب بیچاره ، سوراخ هایی که خود ساختی دوباره به خودت برمیگرده ، غذاهات همه مسمومه . اگر دوستهات رو لمس کنی همشون میمیرن . دارکوب غمگین بیچاره ؛ اشک های سمیت به هنگام غلتیدن از روی گونه هات میدرخشن . . .

 

گچ سفید اینقدر کوچک شده بود که انگشتان بکهیون هم همراهش روی زمین ساییده میشدن .

از پشت سر ، شخص بلند قدی بهش نزدیک شد .

چانیول : بیون بکهیون ؟ توی حیاط خونه ی من چیکار میکنی ؟!

بکهیون هردو دستش رو روی صورتش قرار داد و سرش رو از چپ به راست تکان داد .

به رفتار کودکانه ی بکهیون خندید و کنارش نشست . به انگشتان زخم شدش نگاه غمگینی کرد .

چانیول : هی بیا تو تا یه فکری به حال انگشتهات بکنیم .

دست ظریف بکهیون رو در دست گرفت و به سمت خانه هدایتش کرد .

داخل خانه بکهیون روی میز چوبی نشست و منتظر موند ، چانیول با جعبه ای که در دست داشت از آشپزخانه بیرون اومد . روبروی بکهیون نشست و در جعبه رو باز کرد و قوطی چسب زخم رو برداشت . با دقت تمام چسب های زخم رو دور انگشتان دست چپش پیچید . بکهیون دستش رو بالا اورد و با تعجب به چسب های زخم نگاه کرد که طرح توت فرنگی و قلب داشتن ، گوشه ی چشمهاش حلقه های روشنی جمع شده بودند و چانیول متوجه شد .

چانیول : درد داره ؟!

بکهیون : نوک انگشتام میسوزن ، انگار که سمی باشن ...

چانیول به رفتار و گفته های بکهیون عادت کرده بود ، وی مشکل ذهنی نداشت فقط با اطرافیان فرق داشت و چانیول به خوبی این موضوع رو میدونست . دست بکهیون رو گرفت و بر نوک هر انگشتش بوسه ای زد ؛ گونه های رنگ باخته ی بکهیون سرخ شدن و لبان صورتی اش لبخند زدند .

به چهره ی چانیول چشم دوخت . هربار که در چهره اش دقیق میشد چیز جدیدی رو کشف میکرد ؛ بخاطر همین موضوع هم همیشه به چانیول خیره میشد . چشمانی درشت که اکثر اوقات خسته بنظر میرسیدن ، لبان سرخی که افکار غمزده ای رو در خود پنهان دارن ، و ابروانی که ناراحتی ابدیش رو نمایان میکردن ... بکهیون میدونست چانیول ناراحته چون هربار مست خنده های شیرین چانیول میشد به موقع ناپدید شدن لبخندش متوجه بود که چانیول این لحظات دوست داشتنی رو در اعماق وجودش حبس میکنه که گویی هرآن ممکنه اونهارو ازدست بده .

...

] 11 فوریه [

رویاهای شکننده ...

 

بی توجه به نوشته های بی معنایی که روی تخته ای سیاه نوشته میشن ، جوهر قرمز رنگ رو به صفحه ی سفید هدیه میکرد .

میخوام با وجود این شکاف های درخشان روی پوستم ، تورو در آغوش بکشم .

در تاریکی ...

با هربار لمس کردنت ، وجودم مثل خورشید میسوزه .

قلبم در پس نگاهت به درد میاد ، تمام وجودم به لرزه میافته.

بدنمون میسوزه ، مثل جزر و مدی که به هر نحوی زمان رو متوقف میکنه .

این چه احساسی که در قلب و ذهنم بوجود اومده ؟

مثل کسی که برای عشقش میمیره ؛

من روحم رو تسلیمت کردم ...

 

متوجه دوستش شد که روی میزش خم شده و سعی داره بخونه که چه چیزی مینویسه .

لوهان : چی داری مینویسی ؟

بکهیون دستپاچه شد ، سراسیمه کاغذ رو برداشت و به سینه اش فشرد .

بکهیون : هی..هیچی .

لوهان گونه اش رو به دستش تکیه داد و با کنایه پاسخ داد : همم واقعا ! داری برای کسی که دوستش داری نامه مینویسی ؟

بکهیون : کسی که بکهیون دوستش داره ؟!

لوهان : اوهوم آخه چهاردهم فوریه همه اینکار رو میکنن .

بکهیون : روز بخصوصیه ؟ هی لوهان در اینروز بکهیون باید چیکار کنه ؟

لوهان : تو برای کسی که دوستش داری کار خاصی میکنی تا خوشحال بشه ... مثلا میتونی شکلات بگیری .

بکهیون : شکلات ... بکهیون شکلات دوست داره ...

لوهان : تو خیلی عجیبی ... این مهم نیست خودت دوست داری یا نه ... اوه بیخیال ؛ به هر حال وقت رفتنه . اینقدر غرق در افکارت بودی که متوجه نشدی .

بکهیون : اوه ...!

بعد از جمع کردن وسایلش به سمت خونه حرکت کرد .

سرش رو به شیشه ی اتوبوس تکیه کرده بود ، با نوک انگشتانش که در پس آستین های پیرهن یقه اسکی مشکیش پنهان بودن ، بازی میکرد . به هنگام گذشتن از زیرگذر ، چشمانش رو محکم بست و لبانش رو برروی یکدیگر فشرد .

زیر لب زمزمه کرد : آسمان گرگ و میش شکسته میشه بخاطر فریادم ؛ همونطور که به بال های فرشتگان خیره میشم مثل قطرات یخ زده سقوط میکنم ، مثل یک زندگی بیهوده خیلی آرام و سبک . شعله هایی از جنس درد ، من رو از خاطراتش میسوزونن و خاکسترم رو همراه نفس های فراموش شده در هوا بخش میکنه ...

 وقتی از اتوبوس پیاده شد چانیول رو دید که داره سوار ماشینش میشه .

بکهیون سمتش دوید و از پشت وی رو در آغوش گرفت .

چانیول : بکهیون ؟ تازه از دانشگاه برگشتی ؟

چانیول سمتش برگشت و اون هم دستهاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد ؛ بکهیون سرش رو داخل سینه ی چانیول فرو برد و با سرش حرف چانیول رو تایید کرد .

چانیول : دارم میرم مودونگ رو ببینم ، میخوای بیای ؟

بکهیون قیافه غم زده ای به خودش گرفت ، مودونگ ... شخصی که برای چانیول خیلی باارزش بود ... شخصی که عکسش مثل دفتر خاطراتی پر رمز و راز نگاه داشته شده بود .

بکهیون سریع با سر تایید کرد: بکهیون میخواد بیاد .

چانیول لبخند زد و در ماشین رو برای بکهیون باز کرد .

در راه بیمارستان ، چانیول مدام به بکهیون نگاه میکرد که چطور سرش رو به شیشه تکیه داده و سعی میکنه خوابش نبره . بار اولی که همدیگر رو دیدن به خاطر اورد ، خاطره ای که هیچوقت قرار نبود فراموش کنه .

_فلش بک_

دو سال قبل

آسمان به عنوان همدردی فقط میگریست ، قطرات ادغام شده با اشک های تلخ برای همیشه سقوط میکنن . با هر گام ، گذر زمان براش دشوار تر میشد ، مثل این بود که قدرت ندارد . لب پایینیش رو بین دندانهاش گرفت ، با گذشت دقیقه ها قطرات خشمگین آرام گشتن .

برای چی اون ... چرا ؟ مودونگ هیچ اشتباهی نکرده بود ، پس چرا الان اون بود که داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ؟  

زندگی خیلی مضحک بود ، اونها گفتن که مودونگ به یک معجزه برای باز کردن چشمهاش نیاز داره چون در حال حاضر سه سالی بود که چشمهاش رو به این دنیای ظالم بسته . چانیول هیچوقت رهاش نکرد ، حتی خانواده اش هم دیگه کمتر به ملاقاتش میومدن ؛ اوضاع براش هرروز سخت تر میشد ، چانیول فکر میکرد که بالاخره عشق رو پیدا کرده ، تنها کسی که میخواست توی این دنیا باهاش باشه اما از بد زندگی چانیول فقط یک سال شیرین و لذت بخش رو با مودونگ سپری کرد ... تا اینکه اون حادثه ی ناگوار رخ داد . پدر مودونگ میگفت همش تقصیر چانیول ، اگر بخاطر چانیول نبود اون اتفاق هیچوقت نمیفتاد . آرزو میکرد زمان رو به عقب برگردونه اما این قدرت رو نداشت ؛ تمام آرزوهاشون نابود و ناپدید شدن درست مثل تپش های قلب مودونگ .

در حیاط پشتی رو باز کرد و داخل شد ، نمیخواست بره خونه ولی جز خونه اش کجا میتونست بره ؟ چانیول به هیچ کجا تعلق نداشت .

 به آسمون خیره گشت . ابرهای خاکستری تک رنگ در پس سایه ی نورانی خورشد پنهان گشتن و دنیا رو تیره و تار کردن .

فقط بمیر ... چیزی بود که پدر مودونگ بهش گفت و این جمله مدام تو ذهنش تکرار میشد

چانیول : میخوام بمیرم . . .

با صدای تلپ نرمی سرش رو برگردوند ، متوجه کسی شد که مخفیانه وارد حیاط شده.

مودونگ؟ ! نه اون ... پسره ؟

پسر خیلی آرام برگشت و بهش لبخند زد ، پسرک ریزاندام واقعا زیبا بود ، موهاش کاملا بخاطر بارون خیس شده بود. و نگاه پسر اونقدر عمیق بود که نفس چانیول رو به سرقت برد .

بکهیون : اگر میخوای بمیری ، خوشحال میشم کمکت کنم ...

پسر با لبخند شیرینی میله ای فلزی رو از کنار دیوار برداشت و به سمت چانیول حمله ور شد ؛ چانیول که شوکه شده بود سعی کرد از دستش فرار کنه .

بکهیون : برای چی فرار میکنی ؟

چانیول : چ..چی؟

بکهیون دوباره به سمت چانیول حمله کرد تا اینکه چانیول بر زمین سرد و خیس افتاد .

Please log in to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
Maedehj #1
Chapter 1: این فیک هنوز تموم نشده ؟؟؟؟
Maedehj #2
Chapter 1: این فیک هنوز تموم نشده ؟؟؟؟
mahakamiri #3
حسی رو که بهم داد خیلی دوست داشتم, عالی بود! ممنونم. ??
mahdis614 #4
چجوري از قسمت اولشو بخونم؟☹️
sogandl #5
خیلی قشنگ بود ...کله مدتی که میخوندمش به احساسه پاکی رو بهم میرسوند ..بک برام خیلی پاک و ساده تو ذهنم ثبت شد...واقعا قشنگ بود ...تشکر خیلی زیاد ....
Exo_sehunkai #6
Chapter 1: عالی
خیلی عالی
Naji_jiji #7
Chapter 1: Good
ezma66 #8
میسی اجی جای دیگه هم اپ میکنی؟
soniaarya2044 #9
Chapter 1: ❤❤❤❤❤❤
خیلی قشنگ بود
واقعا لذت بردم
مرسی