We are not meant to be

We are not meant to be
Please Subscribe to read the full chapter

We are not meant to be 1

Donghae’s pOV

وقتی از مدرسه اومدم متوجه پسری شدم که رو به روی ویلا ایستاده بود..ویلای بزرگ و قشنگی که حدودا 6 ماه پیش ساخت و سازش تموم شد ایستاده بود...

-:تازه اومدی اینجا؟

پسر برگشت و بهم نگاه کرد...چقدر خوشتیپ....موهای قهوه ای سوخته و پوست سفیدش ترکیب فوق العاده ای ایجاد کرده بودن..تاپ مشکی تنش بود...چه معرکه!.

--:آره...

-:خوش اومدی! تبریک میگم...من لی دونگهه م آپارتمان رو به رو...اگه کاری داشتی میتونی بهم بگی...

--:ممنون...من لی هیوکجه م...از آشناییت خوشوقتم

-:من دیگه میرم....فعلا...!

هیوکجه دستشو تو هوا تکون داد و من رفتم تو آپارتمان...

کوله ی مدرسه رو انداختم رو کاناپه و رفتم تو آشپزخونه...

 

مامان : کی اومدی تو؟

-:همین الان...مامان...یه پسر اون ویلای رو به روی ما رو خریده!

مامان:اومو...جدی میگی؟؟؟

-:اوهوم...فکر نمیکردم به همین زودیا کسی یه همچین ویلای گرونی رو بخره...

مامان:آره...

بابا:جای تعجب نداره منم هماهنگ کرده بودم واسه خرید خونه...ولی نشد

-:اومو...واقعا؟؟چرا نشد؟

بابا:فقط 10% از مبلغ خونه رو نداشتم ولی 90% باقیش رو حاضر بودم یه جا پرداخت کنم که گفت نقد میخواد و معامله نگرفت...

مامان:اشکالی نداره...خب...بیاید نهار...

مامان میز رو چید ...

بابا:دونگهه...میخوای بهش بگی بیاد اینجا با هم نهار بخوریم؟ممکنه تازه رسیده باشه چیزی نخورده باشه..

-:هوم؟ّبرم؟

مامان:آره پسرم برو..

از خیابون عبور کردم و رسیدم به ویلا...زنگ رو زدم...ممکنه رفته باشه بیرون؟ یکم بعد در باز شد...باید برم داخل؟...

هیوکجه:بیا داخل دونگهه...

 

اومو...چه خونه ی قشنگی...هیوکجه رو کاناپه دراز کشیده بود و دستش رو گذاشته بود رو سرش...

-:خواب بودی؟

هیوکجه نشست:نه...بیا بشین...هنوز نرفتم خرید که ازت پذیرایی کنم...

-:میدونم واسه همین اومدم...همممم....میتونی بیای با ما نهار بخوری...نظرت چیه؟

هیوکجه:با شما؟

-:اوهوم..منو مامان و بابام....

هیوکجه:هممم..فکره بدی نیست...باشه

از جاش بلند شد  و کتش رو برداشت....از ویلا تا در خونه ی ما هیچ حرفی نزد...منم چیزی نگفتم شاید تو معذوریت قرارش دادم؟؟؟

در رو باز کردم و هیوکجه اومد داخل...

-:مامان...بابا...من هیوکجه رو آوردم..!

مامان و بابا اومدن جلوی در و هیوکجه به احترامشون تعظیم کرد...

هیوکجه:سلام خانم و آقای لی...

مامان:سلام پسرم خیلی خوش اومدی..بیا داخل...

جو خیلی خوب بود...احساس معذب بودن نمیکردم چون یه غریبه اومده خونمون...

بابا:این خونه رو خیلی وقته خریدی ؟

هیوکجه:اممم...نمیدونم...این کادوی تولدمه...

همه ی غذایی که تو دهنم بود پخش شد تو صورت هیوکجه که رو به روم نشسته بود...

هیوکجه با تعجب بهم نگاه کرد...بابا و مامان کمکش کردن لباسشو پاک کنه...

-:اومو...من...من معذرت میخوام حواسم نبود اصلا...شوکه شدم!

هیوکجه:نه اشکال نداره..!

کتش رو در اورد و گذاشت پشت صندلیش...دست و صورتش رو شست و برگشت نشست...

-:بازم معذرت میخوام هیوکجه...

هیوکجه لبخند زد:مهم نیست دونگهه فراموشش کن..

مامان:دونگهه ست دیگه...وقتی شوکه و هیجان زده میشه نمیتونه خودشو کنترل کنه...حالا چند سالت شده پسرم؟

هیوکجه:همم...19

-:تو چقدر بزرگی! من هنوز 15 سالمه...

هیوکجه:میخوای برم فریز شم تا تو بزرگ شی؟

مامان و بابا خندیدن...

-:مسخره...

هیوکجه خندید:باشه ناراحت نشو...

لپامو باد کردم و بقیه ی غذام رو خوردم.. ..

یکم بیشتر حرف زدیم و معلوم شد هیوکجه مدرک تحصیلی مدرسه ش رو از آلمان گرفته و بعد از چند سال با خانواده ش از آلمان برگشتن سئول...

هیوکجه:خب...ممنون بابت نهار خوشمزه...من باید برم...

مامان:بمون پسرم...

هیوکجه:ممنون...باید برم یه سری مواد غذایی بخرم...

-:ویلای خیلی قشنگی داری...

هیوکجه:قابلتو نداره..!

چقدر مهربونه ومتشخص!

-:ممنون...

همه تا کنار در هیوکجه رو بدرقه کردیم. وقتی رفت منم رفتم تو اتاقم و نشستم پای درس و مشقم.... 

فردا امتحان دارم...ایش..بعد از اینکه تکالیفمو انجام دادم کتاب زبانمو گرفتمو پریدم رو تخت...دراز کشیدم..پاهامو تو هوا تکون دادم و شروع کردم به خوندن....

با صدای مامان از خواب بیدار شدم...

مامان:دونگهه..باز تو خوابیدی رو کتابت!!!بیدار شو ببینم...

-:مامان...بذار بخوابم خب...

مامان:نمیشه اگه الان بخوابی شب تا صبح بیداری بعد سر کلاس دوباره میخوابی

Please Subscribe to read the full chapter
Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
negineunhae #1
Chapter 1: Slm mn neginam mno yadete dg na?? Montazer e edame ficet mimonam
Mitila
#2
به به
خوبه ... حتما میخونمش
ممنون عزیزم
sounia #3
Chapter 1: اوا..باید از اول بخونیم؟؟؟ خوبه چکنمناز قسمت چهار به بعد نخوندم..بعله
sakura101289
#4
Chapter 1: I hope you will translate this to english...