Prologue

Love Sonata


Love Sonata

 

با چشمانی بی فروغ

در جستو جوی زیبایی و مهر ورزی معشوق

انگشتانش

روی کلاویه ها همچون استادی ماهر

بازی میکند

و مینوازد برای معشوق

دروغینش

نوت های عشق را

دست پیانیست برای لمس بیشتر گونه و لب های نرم و لطیفش جلو آمد بند بند انگشتانش برای این لمس

بی قرار شده بودند

انگار که میخواست تصویر او را همچون تابلویی بی همتا در پشت چشمان بی فروغش ثبت کند

"زمان زیادی گذشته ... درک میکنم "آروم با صدایی لرزان زمزمه کرد و شنید که نفسهای

معشوق زیبارو را که با هر لمسش سرعت میگیرد

اشکی از چشمای معشوقش گونه ی مرمریش را بوسه زنان طی میکرد تا دستان سرد پیانیست را لمس

کرد

پیانیست بدون اینکه با انگشتان سردش این اشک گستاخ را از روی صورت محبوبش بزداید دستانش را

از این مجسمه خوش تراش کشید

" سهون ... من خیلی متاسفم "

" تو هیچوقت منو به خاطر خود واقعیم دوست نداشتی ... کسی که هستم ... کسی که بهت عشق داد"

" سهون ... من ...."

پیانیست لبانش را با لبخندی تزیین کرد ... لبخندی به تلخی زهر صدای شکستن قلبشو میشنید قلبی که

همچون بلور میشکند چون نمیتواند اشکهای همچون کریستال دلداده اش را ببیند ...

Prologue

 

" دیوونه شدی ؟ ما نمیتونیم این موقعییتو از دست بدیم "

" لوهان ... تو میدونی من توانایی انجامشو ندارم ... من نمیتونم "

" آههه .... " قبل از اینکه چشماشو مثل رادار به برادر بزرگترش بدوزه خودشو روی مبل انداخت

جونمیون برادری که فقط نصفش کره ای بود اما همیشه توی چشم بقیه عالی بود و همیشه بهترین

عملکرد رو از خودش نشون میداد و هیچ وقت اشتباهی نمیکرد کلمه عالی برای اون کم بود اون بیشتر

از عالی بود یه جواریی فوق العاده اون برای خودش یه مرد موفق و نمونه ای شده بود ...

اما اون تصمیم گرفته بود تا برای اولین بار مقابل تصمیمهای مادرش بایسته و با اون مخالفت کنه

" لوهان .... تو میدونی من .... نمیتونم با اون آدم ازدواج کنم... من ... کس دیگه ای رو دوست...."

" تو میتونی این چیزای عاشقونه رو بکنی تو کونت میون!ما هردومون میدونم که عشق چیز مزخرفیه "

" نه برای من ... از طرف خودت حرف بزن برادر کوچولو "

از عصبانیت دود از کله لوهان بلند میشد وقتی جونمیون دستشو براش تکون داد و از دفترکارش خارج

شد تا به جلسش رسیدگی کنه

شرکت اون ها یکی از شرکت های کوچک بازاریابی بود خانم کیم مادراونها وقتی این شرکت رو از

همسر مرحومش به ارث برد جونمیون فقط 5 سالش بود و وارث بعدی

لوهان با خودش فکر کرد اون فقط یه بچه نامشروعه که از شبهای پر از مستی و وان نایتهای خانم کیم

بدنیا اومده . اگه پدر ژنتیکیش از وجود اون با خبر میشد و اگه عشق وجود داشته باشه اون میاد دنبالش

تمام کارهایی که لوهان انجام میداد فقط باعث رسوایی و بی آبروییش میشدن

مادرش ازش نگهداری میکرد چون عقیده داشت اون نتیجه بی ملاحظه گری های خودشه اما شرکای

تجاری مادرش و آدمای اطرافش باهاش مخالفت میکردن حتی اگر اون درسترین کار ممکن رو توی

شرکت های متعلق به کیم ها انجام میداد

لوهان آه کشید و سرشو تکون داد قبل از اینکه روزنامه ای رو که جونمیون داشت میخوند رو از دست

بقاپه

تیترش بود صدایی بی فروغ از زیبایی

لوهان با خوندن خط بعدی با دهن بسته خندید توصیف نامزدی بزرگ جونمیون

اوه سهون بزرگترین پیانیست سن خودش , نابینا اما پر از عشق و شوق به زندگی روزنامه اینجوری در

مورد مرد قدبلندمومشکی نوشته بود

چشمای لوهان روی عکس پیانیست نابینا خشک شد که نیم رخ او را نشان میداد بینی تیز و خط فک

تیزتر با چشمای بسته و یه لبخند روشن که روی لباش بازی میکرد

انگشتهای بلندش وقتی روی کلاویه ها بازی میکرد مثل این بود که اون داره تابلویی از ملودی ها رو

میکشه

این تمام چیزی بود که توی روزنامه نوشته شده بود اما لوهان حقیقتا از وقار و زیبایی اون مرد متحیر

شده بود اوه سهون با اینکه معلول بود اما به نظر میرسید اون هنوز یکی از برجسته ترین پیانست های

موجوده کسی که همه نگاش میکردن و بهش احترام میذاشتن

اون عاشق موسیقیش بود

لوهان عاشق هیچ چیز نبود

" لوهانی ؟ "

" مام " لوهان به استقبال مادرش رفت و قبل از اینکه مادرش اونو مجبور به عقب نشینی کنه از چونش یه

گاز کوچیک گرفت اون از بعد پنجاه سالگیش قدرتمند و ترسناک شده بود اما چشمای اون همیشه ناراحت

بودن

لوهان نمیدونست دلیلش چیه , ازخستگیه زیاده , یا به خاطر مرگ همسرشه , یا بچه حرومزادش

اون مجبور بود قوی باشه و تلاش کنه تا اسمش رو بهش بده " این چیه , ما؟"

" من ... لوهان " خانم کیم به تلخی خندید لوهان نمیتونست کمکی کنه اما اون لبخند تلخ رو بگردوند

در آخر اون زن مادرش بود و از اون خیلی چیزا بدست آورده بود که نمیتونست از کسای دیگه بدست

بیاره و این قرار نبود اینجا متوقف بشه " پیشنهاد ازدواج جونمیون کنسل شد "

" چرا ؟ اون یه احمقه ما , اون مرد پولدار و معروفه , و شهرت اون میتونه اسم شرکتتو به اون بالاها

ببره "

" من میدونم پسرم , اما جونمیون دیگه بچه نیست اون میدونه چه جوری این اجبارا رو از راه خودش

متوقف کنه "

" اون میتونه بره و خودشو توی عشق اون یی فان غرق کنه "

کلمه های آخرشو خیلی سریع گفت انگار که کلمات مسموم باشن " پسرم .....من میخوام یه چیزی

رو ازت درخواست کنم "

لوهان مشکوک به مادرش نگاه میکرد اون از نگاه کردن به چشماش طفره میرفت دستای مادرش خیلی

آروم لرزان و بی ثبات روی دستاش حرکت میکرد و بهش استرس میداد

" اون چیه ؟ "

" این نباید اینجا تموم بشه ؟ "

چشمای لوهان گشاد شد , با خودش دو دوتا چهارتا میکرد

" من .. من خیلی به آقای اوه مدیونم "

دوباره این حرفا , اون اجازه پرسیدن نداشت

" مام "

" اون کسی رو میخواد تا از پسرش مراقبت کنه و ما .... من میخوام که این پیشنهاد انجام بشه "

" تو ... میخوای که ... من ...."

" درسته , لوهانی " مادرش لبخند غمگینی زد " برای تو مهم نیست درسته ؟ خودت گفتی اون پولدار و

مهشوره " لوهان به چشمای پر از خواهش مادرش نگاه کرد , لوهان خسته شده بود از درس خوندن

خوندن راز های دفن شده زیر خاک که مادرش ازش خواسته بود

اما اون به خودش فکر میکرد , اسم اون آیندش بود, زندگی هیچی نداشت به جز ثروت اون فقط باید

چندتابرگه رو امضا کنه , نقش عاشقا رو بازی کنه و ازش مراقبت کنه

لوهان لباشو توی دهنش کشید و مشغول فکرکردن شد پوزخند مغرورانه ای روی لباش شکل گرفت

" اوکی ... من موافقم " این قرار نبود که سخت بشه

درسته ؟

" من باهاش ازدواج میکنم "

 

 

"سهونا "

انگشتاش از حرکت ایستاد وقتی اسمش صدا زده شد سهون یه لبخند روی صورتش نشوند قبل از اینکه

خودشو برای دیدن پدرش کج کنه

چشمای بی مصرفش رو به طرف بالا حرکت داد و سعی کرد نسبت به احساس گناه اون پیرمرد بی

تفاوت باشه

سهون نمیتونست چیزی ببینه اما میتونست احساسات بقیه رو مثل موجی از امواج دیگه تشخیص بده

گاهی اوقات خیلی خسته کننده میشد چون بیشتر مواقع مردم با ترحم بهش نگاه میکردن

اگر کسی فکر میکرد که اوه سهون توی زندگیش همه چیز داره , پس اونها کاملا دراشتباه بودند

" بله , پدر "

برای اولین بار , سهون صدای شاد پدرشو شنید

" اونها پیشنهادت رو قبول کردن , "

پیشنهاد من , سهون میخواست بپرسه

" واقعا ؟"

" آره !" پدرش سریع جواب داد , و سهون تونست صدای پر از شادی پدرشئ بشنوه , آیا واقعا ارزشش

رو داشت , آیا واقعا قرار بود به این بدی بشه ؟

" این ... خوبه "

" اسمش لوهانه پسرم , ظاهرا پسر دومین شوهر خانم کیمه "

لوهان

اون از این اسم خوشش میاد

" من اونو دیدم اون خیلی زیبا بود اگه نظر منو بخوای " پدرش بعد از این خندید و آروم بلند شد

شاید اون فهمید اشتباهش کجاست

" اامم ... به هر حل من مطمئنم اون از تو خوشش میاد ... فقط خودت باش پسرم "

لبای اون به لبخند کوچکی شبیه میشه , پدر طماع و همیشه امیدوارش ... اون دیگه یه بچه نبود

و به اندازه ی کافی توی این دنیای تاریک با مردم بی رحمش زندگی کرده بود

سهون به آرومی خندید و انگشتاش رو روی کلاویه های پیانو حرکت داد که همدم های همیشگیش بودن

اون عاشق صدای پیانوش بود خیلی هیجان زده میشد اگر صدای لوهانم به همین قشنگی میبود


Love Soanata orginal ver by exo_otp

 

wattpad

 

Like this story? Give it an Upvote!
Thank you!

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet