Prediction

Description

سرنوشت شوم

نویسنده:ماه

زوج:ایونهه

#سد اند

"پسرک میبیند...او زنده است...او فراموش نمیکند...او درد میکشد ...آن قربانی سوم"

-:دکترلی....

دکترلی:بله

-:بفرمایید پرونده ی بیمار جدیدتون .دکتر کیم این پرونده رو سپردن به شما یه مورد خاصه.

دکترلی:اوومم ممنون میتونی بری

-:دکترلی راستش نمیدونم چجوری بگم

دکترلی:راحت باش بگو

-:راستش اون  خیلی عجیبه تازه میگن شومه

دکترلی:تو مثلا یه پرستاری شوم چیه؟حالا برو میخوام پرونده رو بخونم.

_پسر ازاتاق بیرون رفت و دکتر لی رو همراه با کلی ابهام تنها گذاشت.دکتر پرونده رو باز کرد و شروع کرد به خوندن.

نام:لی دونگهه

متولد:15اکتبر 1996

خانواده:ندارد

علت تحویل:زدن حرفهای عجیب.

تحویل دهنده:همسایه اش(صاحبخانه)

سابقه ی خاطره ی تلخ: دیدن تاریکی هایی که خودش میگوید

علایق:کشیدن نقاشی و نواختن موسیقی 

نمونه ای از حرفهایش:من درسته نمیبینم اما فراموش نمیکنم.مردم همه مرده اند. من مردم بقیه فکر میکنن من هستم.من قربانی سوم هستم.

تحصیلاتش:در دوران دبستان،راهنمایی و دبیرستان بهترین شاگرد بوده.اما در هیچ مصاحبه ی دانشگاهی شرکت نکرده و کاری هم ندارد.

دوست:فاقد دوست

___

هیوکجه با خوندن سوابق پسر تعجب کرد.اون واقعا عجیب بود.

اما قسمتهای، مبهم استفاده از افعال نمیبینم و هستم بود.

در اصل باید از کلماتی مثله نمیگم و زنده هستم استفاده میکرد اما.......

پسر قبل از تیمارستان هوانگ جو تو تیمارستان جینگ یانگ بوده و به دلیل عدم هیچ موفقیتی تو حال پسر انتقالش داده بودن.

هیوکجه سی دی هایی که حاوی حرفهای پسر بود رو برداشت و اولین فیلم رو براساس تاریخ گذاشت

1:

روانپزشک:دونگهه

دونگهه:.....

روانپزشک:دوست نداری با من حرف بزنی؟

دونگهه:......

روانپزشک:دونگهه اگه دوست داری بری خونه جوابم رو بده؟

دونگهه:منظورت قبرمه؟

روانپزشک:نه تو هنوز خیلی جوونی.

دونگهه:تو هم جوونی.

روانپزشک:دونگهه ،میخوام با دقت به حرفام گوش کنی و بعد به منجواب بده باشه؟

دونگهه:فایده نداره.

روانپزشک:تو گوش بده.

دونگهه:شما باید به حرفای من گوش کنین من دیوونه نیستم فقط شماها قدرت درک حضور من رو ندارین

روانپزشک:عصبی نشو.

دونگهه:من عصبی نیستم.فقط حقیقت رو برات یادآوری کردم.

روانپزشک:باشه دونگهه حالا حست رو درباره ی این کلمات بگو.برادر

دونگهه:هیچ حسی ندارم بهش.

روانپزشک:یه حرفی رو حداقل بگو.

دونگهه:تنهایی

روانپزشک:پدر

دونگهه:هفت تیر

روانپزشک:عشق

دونگهه:حس ناب یا آزادی

روانپزشک:مرگ

دونگهه:خلسه،یا شاید یه فلجی مطلق

----

کنار سی دی برگه ای بود که نوشته شده بود روانپزشک این فیلم همان شب در تصادف مرد.همون لحظه جمله ی دونگهه رو به یاد آورد:"تو هم جوونی"

یعنی اون خبر داشت؟

این جملات برای یه پسر 20 ساله عجیب بود

روی فیلم دوم نوشته بود

"حرکات دونگهه در یک روز"

2:

به ساعت نگاه میکرد و با ضرب ثانیه شمار با پاش رو زمین ضرب میزد ....

تا دوساعت همین کار رو کرد بعد با دستش رو دیوار نقاشی میکرد خیلی هم با دقت انگار که میدید

بعد دراز کشید اما نخوابید

شب هم انگار داشت حرف میزد ولی فقط با چشمهاش انگار که کسی اونجا بود و میتونست حرفهاش رو از تو چشمهاش بخونه.

و پایان فیلم

فقط همین دو فیلم کافی بود تا حرف پرستار رو بفهمه.واقعا عجیب بود

تلفن رو برداشت و به کسی زنگ زد:

دکترلی:الو شیون

شیون:سلام پسر چه عجب

دکترلی:خوبی؟

شیون:خوبم تو خوبی؟

دکترلی:مهم نیست.راستش میخواستم یه نقاشی برام بکشی

شیون:بگو کارم داشتی.چه نقاشی ای؟

دکترلی:بیا اینجا تا ببینی باید همینجا تو دفترم کارت رو انجام بدی محرمانه است.

شیون:چقدر محرمانه؟

دکرلی:مربوط به یه بیماره.

شیون:اوکی.امروز که نمیتونم ولی فردا حتما میام.

دکترلی:ممنون

شیون:میبینمت

_دکترلی یه بار دیگه به پرونده ی پسر نگاه کرد .چشمهاش زیبا بودند و گیرا اما غم درونشون رو نمیشد انکار کنی.

روز دوم:

شیون خودش رو به مطب رسوند و شروع کرد به کشیدن ولی به نظرش سخت تر از اون چیزی بود که به نظر میرسید هیوکجه هم بهش فرصت داد...

خودش هم رفت تا به پسرک رسیدگی کنه.

وقتی رفت تو اتاق یه پسر رو دید که دستاش با زنجیر به تخت وصل بود و حتی کوچکترین تقلایی برای آزادی نمیکرد.با حس کسی تو اتاق سرش رو کمی خم کرد وقتی از حسش مطمئن شد لبخند گرمی زد و گفت:دکتر نگاه کن برگهای پاییزی دارن رنگ عوض میکنن از صبح تا حالا که شمردم هفت تا برگ از درخت افتاده سه تا طلایی دو تا نارنجی دوتا سبز و زرد...

دکترلی:اومم به نظرت ناراحت بودن یا خوشحال؟

دونگهه:حس ازادی رو خیلی وقته تجربه نکردم نمیدونم خوبه یا نه.خوبه دکتر؟

دکترلی:بستگی داره دنیات کجا باشه.

دونگهه:شما خیلی فلسفی حرف میزنی من درست متوجه نمیشم

دکترلی:خوب چجوری خوبه؟

دونگهه:شما چند سالتونه؟

دکترلی:32 سال چطور؟

دونگهه:ازدواج کردین؟

دکترلی:نه

دونگهه:پس حدسم درست بود._و لبخند زیبایی زد

دکترلی با کنجکاوی پرسید:در چه مورد حدست درست بود؟

دونگهه:اگه شما ازدواج کرده بودین از فرط خستگی با من فلسفی حرف نمیزدین شما ذهنتون درگیر بود و از جملات کوتاه و عامیانه استفاده میکردین.

دکترلی:تجزیه تحلیل جالبی بود

دونگهه:شما قلب پاکی دارین.

دکترلی:چرا اینو میگی؟

دونگهه:به زودی این قلب پاک براتون دردآور میشه

دکترلی:واضح تر بگو.

دونگهه صورتش با سرعت تغییر حالت داد و برگشت سمت پنجره و با لحن خشنی گفت:عشق

_و دیگه به هیچ کدوم از حرفهای دکترلی گوش نداد

_______________

دکترلی تو خونه اش نشسته بود و دفترچه ی خاطرات دونگهه رو میخوند

«امروز باز دیدمش اون سیاه بود درست مثل تاریکی...خوشحال بود به من میگفت قربانی سوم من...من قربانی نیستم...به طرفش هرچی دم دستم بود پرت کردم اما اون فقط لبخند میزد....اما دهن نداشت...فقط چشم داشت دوتا حفره ی خالی...اون گفت من تبدیل میشم به اسباب بازی اون...بهش نمیومد بچه باشه...هرچی ولی اون منو نترسوند فقط چون از جملش بدم اومد به طرفش وسیله پرت کردم...بابا هم بعدش بهم گفت خل شدم ولی اون رو که گوشه ی اتاق بود و بدون دهن میخندید رو نمیدید...یعنی داره کور میشه؟»

تلفن زنگ خورد دکترلی گوشی رو برداشت با دیدن شماره ی شیون لبخندی زد با خودش گفت حتما کار نقاشی تموم شده اما فقط صدای گریه میشنید صدای گریه ی خواهر شیون .جیون بود.

تنها یک جمله شنید:از چشماش داره خون میاد و فقط یک جا رو نگاه میکنه...

سریع رفت لباس بپوشه و تو ذهنش جمله ی اون شومه هی تکرار میشد

وقتی دکترلی به خونه ی شیون رسید فقط روی صورت شیون لبخند میدید و جیون هم کنارش نشسته بود و داشت میخندید

متعجب بود پس چرا شیون

شیون:اوه رفیق اومدی اینجا؟کارم داشتی؟

دکترلی:جیون زنگ زد

جیون:من؟مطمئنی؟

دکترلی سریع سرش رو تکون داد و گوشیش رو درآورد و شماره ی شیون رو نشون داد.

شیون گوشیش رو درآورد اما هیچ تماسی نداشت

همه متعجب بهم نگاه کردند...

_____

روز سوم:

دکترلی با چشمهای قرمز به سرکار رفت.اما اصلا خسته نبود.بااینکه نخوابیده بود..

لپ تاپ رو روشن کرد و شروع کرد به تایپ:

«لی دونگهه...بیشتر از یک بیماره...اون تبدیل به برده شده...برده ی افکارش...باید اون رو از این درد نجات بدیم اون خودش خیلی خسته است نه از نظر جسمی از نظر روحی.........

اون یک بیمار نیست...فقط دیدش نسبت به این دنیا تغییر کرده ...بازهم تکرار میکنم اون دیوونه نیست...اون با بقیه فرق داره کاملا مشخصه فکر میکنه،لبخندهاش واقعین،دردهاش واقعین...

اون حس میکنه...اون صادقه...اون این جهان رو تاریک میبینه نه از نظر رنگی بلکه از نظر درد خشم وحشت گناه.....

نگرش اون فرق کرده نسبت به زمان های قبل کلمات رو خودش میگه اما مطمئن نیست که درستن یا نه...توهم یا هرچیزی اون بیمار نیست....

.....اون فقط میبینه و میگه...........»

و همه ی جملات رو در عرض سه ثانیه پاک کرد...صدای گذر ثانیه شمار تو گوشش موند.تیک .تیک.تیک.

اما چیزی تو قلبش میگفت تمام حرفایی که تایپ کرد حقیقت داشت.اعتماد داشت به خودش به دستهاش به قلبش و مرکز افکار..........

............

به اتاق پسر رفت برعکس دیروز نشسته بود و پرستاری بهش غذا میداد.کاملا مشخص بود تو فکره حتی متوجه ورود دکتر  نشد .دکتر با اشاره ظرف غذا رو از پرستار گرفت و بهش گفت تا از اتاق بره بیرون.

وقتی باهم تنها شدند سرش رو بلند کرد و دید پسر داره بهش نگاه میکنه.برای لحظه قلبش کوبید.و دکتر اون صدای گنگ رو شنید.پووم.

دکترلی:چشمات قشنگن.

دونگهه:لبهای تو هم قشنگن.

و برای ثانیه ای به هم خیره شدند ولی هیوکجه سریع به روی خودش کنترل پیدا کرد و همراه با اینکه قاشق رو میذاشت دهان دونگهه گفت:انقدر هیز نباش.

دونگهه همونطور که سوپ رو قورت میداد لبهاش رو داد جلو گفت:چطور وقتی پرستار نگاه میکرد هیزی نبود؟

دکترلی با بهت به دونگهه نگاه کرد و گفت:واقعا نگاه میکرد؟

دونگهه:آره همه میخوان با نگاهشون قورتت بدن

دکترلی:هی تو از کجا میدونی؟

دونگهه:مطمئنم

دکترلی:و تو حسودیت شده؟

دونگهه با خجالت به زمین نگاه کرد که دکتر لی سر دونگهه رو بالا آورد و گفت:مثله اینکه اتفاقی که قرار بود برای من بیوفته برای تو افتاده هوم؟

دونگهه آروم زمزمه کرد:خجالت میکشم دکتر انقدر نگو

دکترلی:نمیخواد بگی دکتر بگو هیوکجه

دونگهه:تو چی تو وجودت داری که منو به حرف وا میداره

هیوکجه:شاید یه قلب پاک مثل قلب خودت

که باعث شد دونگهه غمگین بشه

............

خاطرات دونگهه:

«اون به من میگه عاشقمه...اما نیست اون تاریکه...من از تاریکی میترسم...بابا میدونه اما دیگه براش مهم نیست اون دیگه میگه من بزرگ شدم...

ولی من فقط10 سالمه هم برای تنهایی خوابیدن کوچیکم هم برای عاشقی...اون قلبم رو میخواد...خب این یعنی عاشقی دیگه نه؟...

یا شاید میخواد منو بکشه ولی اون دست نداره....اون هنوز هم دهن نداره اما هنوز هم میخنده...اون فقط یه روحه اون حتی نور هم نیست اما مثله نور سایه نداره اون یه چیزیه که نمیدونم چیه؟»

خاطرات هیوکجه:

«من عاشق شدم...عاشق پسرک در اتاق 45 ،اون در عرض سه روز شده تمام زندگیم اون عجیبه ...دونگهه یه روحه پاکه در بدن یک انسان مریض...

اون خودش نیست...فقط صادقه...کلماتش برای ذهنشه نه قلبش اما بهشون اعتقاد داره...انگار که قلب نداره ...اما مهم اینه که عاشقم شده شاید با مغزش عاشق شده اما اگه با مغزش عاشق شده پس من چطور با قلبم عاشق شدم؟

ما باهم فرق داریم یا مکمل هم هستیم رو هم نمیدونم.ما فقط برای همیم این رو با تمام قلبم مطمئنم اما خاطرات دونگهه مبهمم میکنه...........

حتی نمیدونم فرصت باهم بودن خواهیم داشت؟

این چه سرنوشتیه.......»

_-_-_-_-_-_-_-_

روز چهارم:

هیوکجه:سلام 

شیون:سلام خوبی؟

هیوکجه:من خوبم نقاشی رو کشیدی؟

شیون:منم خوبم آره دارم میارم......

بووووووووووووووممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

هیوکجه:الو شیون شیون جواب بده خواهش میکنم

سوار ماشینش شده و بادیدن محل تصادف درست جلوی درب تیمارستان وحشت کرد

از ماشین پیاده شد و داد زد شییووووووووووووووونننننننننننن

تا رفت شیون رو از ماشین بیرون بیاره ،شیون برگه ای رو بهش داد و گفت این مهمتره ببرش تو ماشین...

تا هیوکجه رفت برگه رو بذاره چندنفر کمک کردند و شیون رو از ماشین دور کردند.

خوشبختانه ماشین آتیش نگرفت و فقط شیون دچار شکستگی از قفسه ی سینه شده بود.

هیوکجه اونقدر عذاب وجدان داشت که تا سه شب فقط کابوس میدید که کابوس ها مربوط به دفترچه ی خاطرات دونگهه هم میشد.

خواب اول:

همه جا تاریک بود که دو حفره ی خالی از حس بیرون اومد از دل تاریکی و از پشت سر خودش یک جسد رو بیرون کشید که جسد دونگهه با چشم های باز بود که میگفتند من نمردم زنده ام....

خواب دوم:

یک قلب نورانی که اطراف خاکستری بود و دونگهه در قبری کنار اون قلب خوابیده بود ولی اون قلب میتپید و دونگهه و هیوکجه رو خونین میکرد تا جایی که قبر پر از خون شده بود اما درست در لحظه ای که هیوکجه میخواست به دونگهه کمک کنه زنجیر هایی از دستهاش به زمین وصل شد

خواب سوم:

خلسه

...........................

روز هفتم:

هیوکجه به نقاشی نگاه میکرد یک سنگ با علف های دور اطراف آن یک تاریکی مطلق با دو حفره و قلاده ای به گردن دونگهه که در دستان آن مرد قرار داشت

عجیب بود.....چطور یک نقاشی میتونست انقدر شبیه به یک توهم ده ساله باشد؟چطور؟مگر یک آدم چقدر میتوانست متخیل باشد؟

حال مانده بود با یک مغز آشفته و قلبی عاشق و یک نقاشی خیالی....

حال دونگهه هم تعریفی نداشت روزبه روز افسرده تر میشد و عصبی تر از نبود هیوکجه از تنهایی از سکوت از ترس آن تاریکی

به نظر ده سال مدت زمان کافی ای برای کنار آمدن با یک  ترس است اما پسرک هنوز هم او را کابوس شب های تاریکش میدانست بااینکه خودش جزئی از آن تاریکی بود اما ان دو حفرهL

هیوکجه خودش رو مرتب کرد و به سمت اتاق فیلمبرداری رفت وقتی رسید دونگهه رو دید که روی صندلی بسته شده بود رو به پرستار تو اتاق گفت:بازش کنید

روی صندلی نشست و گفت:خب دونگهه به سوالهام واضح جواب بده

دونگهه باحالت ترسیده سرش رو تکون دادهیوکجه از این ترس به لرزه افتاد و به سمت دونگهه رفت جلوی دونگهه زانو زد و گفت:من اینجام چرا میترسی؟ازچی؟

دونگهه:از دستم عصبانی نیستی؟

هیوکجه:چرا؟

دونگهه:آخه غذام رو تو این چندوقت که تو نیومدی نخوردم.

هیوکجه بهت زده به دونگهه  نگاه کرد .

تنها یک سوال به ذهنش خطور کرد:یعنی اینقدر عاشق است که با آن یکبار تجربه عادت کرد؟

آروم گفت:بعدا درباره اش صحبت میکنیم

و پشت صندلی خودش نشست و گفت:شروع 

و دوربین رو روشن کرد

هیوکجه:لی دونگهه از چی خیلی میترسی؟

دونگهه:تاریکی

ه:تاریکی تو جسم هم داره؟

د:داره ولی نه پا داره نه دست...دهن هم نداره ولی میخنده ولی دوتا حفره داره که خالین ولی چشماشن

ه:چندبار دیدیش

د:ده ساله

ه:ترست برات توهم نشده؟

د:نه نشده.اون ترس نیست واقعیتیه که روبه رومه.

ه:تا اینقدر برات واضحه؟

د:اونقدر واضح که هر لحظه میبینمش باهام حرف میزنه

ه:تو چی؟ تو هم باهاش حرف میزنی؟

د:نه من فقط ساکت میشم انگار که مجبورم ولی نمیتونم کاری مخالفش رو انجام بدم

ه:اون چی صدات میکنه؟

د:قربانی سوم من

........................

شب هفتم:

سومین نفر...یعنی قرار است او هم مانند دو قربانی دیگر کشته شود...او کیست که جسم دارد؟ولی نه سایه دارد و نه اندام...نگرانی مرگ...اما چرا در این ده ساله او را نکشته؟...حتما باید زجر بکشد؟...این همه درد برایش کافی نبوده است؟...حتما باید خون قلبش رو بمکد...خون قلبی که برای شخصی میتپد...

او حق ندارد، او صاحب آن قلب نیست....

اما کاری از دست من ساخته نیست مثله دو قربانی دیگر که مردند:/

من فقط یه برده ام برده ای ابدی...من توان مقابله بااو را ندارم چون حتی نمیدانم او چیست...اما خدا که میبیند پس چرا او کاری نمیکند؟

چند نفر؟چند جسد؟چقدر زجر؟

چه میزان دیگر میخواهد این رویه را پیش بگیرد.

من نمیخواهم از این خونها سهمی داشته باشم.

////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

دفترچه خاطرات دونگهه:

«بازهم اومد...نمیفهمه من از" لقب قربانی سوم من "خوشم نمیاد...چرا ولم نمیکنه؟...امروز منو لمس میکرد اما نفهمیدم چطور بدون دست تونست...مهم اینه که خیلی چندش بود...اون به من گفت خیلی زودتر از اون چیزی که فکرمیکنم بزرگ میشم...ولی من دلم نمیخواد کنار اون بزرگ بشم...حتی اسمش رو هم نمیدونم...دلم نمیخواد ازش پیروی کنم...من از اون بدم میاد.....................

«نه ساله از آخرین یادداشتم میگذره...حتی یادم نیست آخرین بار کی بود و من چه شکلی بودم؟

مهم نیست...مهم اینه که اون هنوز هست...حالا میفهمم من چیم؟من یه برده ام...اما این یه راز نیست...انگار بقیه هم میدونن چون با نگاه تحقیرآمیز نگاهم میکنن...ولی به من مربوط نیست.من نمیخواستم.من مجبور شدم.اما نه اجبار واقعی یه چیز نامرئی بود...منو وا میداشت، مثله یه دستور انگار دیگه برای خودم نیستم...من لی دونگهه ام نه قربانی سوم...من حتی دیگه برام مهم نیست چی میشه فقط میخوام این ماجرا تموم بشه...چون دارم یه سری خوابها و تصاویر نامفهوم میبینم...من خیلی ضعیفم......

حتی بقیه فکرمیکنن دیوونه ام...بعضی اوقات به روحم نفوذ میکنه حرفهایی میزنه که من نمیگم خودش میگه اما با صدای من...من دیگه برای خودم هم نیستم...من دارم تبدیل میشم به قربانی سوم...من نمیخوام تبدیل بشم به کسی که حتی سایه هم نداره...من دارم نابود میشم...

کسی نمیخواد بفهمه...کسی نمیخواد درکم کنه...من هنوزم از تاریکی میترسم اما اینبار نمیتونم داد بزنم چون اون اینجاست و من تبدیل به یک برده میشم»

......

هیوکجه:دونگهه؟

دونگهه:.......

هیوکجه:نمیخوای حرف بزنی؟

دونگهه:....

هیوکجه:با من قهری؟

دونگهه:.....

هیوکجه:با من حرف بزن تا حرف نزنی که نمیفهمم مشکلت چیه.

دونگهه:.....

هیوکجه:داری با اعصابم بازی میکنی؟

دونگهه:.....

هیوکجه:باید حرف بزنیم در رابطه با خواب دیشبت

دونگهه:............

هیوکجه با حالت عصبی صورت دونگهه رو به سمت خودش برگردوند اما با دو حفره خالی مواجه شد که بدون دهن گفت:از اون دور شو....اون قربانی سوم منه...نه عشق تو...اون ماله منه

_و بدن نیمه جون تو بغل هیوکجه افتاد

هیوکجه:دونگگگگگهههههه پرستارررر بیا تو اتاق

و به ثانیه نکشید اتاق از جمعیت پرشد

انواع پرستار و دکتر همه و همه

__________

هیوکجه:حالش چطوره؟

دکترکیم:خوبه

هیوکجه:خدایا خیلی وحشتناک بود

دکترکیم:داستانی که برای من گفتی رو ممکنه من باور کنم اما چی میخوای توی گزارشت بنویسی؟میخوای بنویسی که.....

ه:خدایا دکتر من همه رو راست گفتم.شما استاد منین ولی دریغ از یک اعتماد...

دکترکیم:هیوکجه آروم باش

هیوکجه:من خیلیا رو خوب کردم یادتونه خیلی از بیمارها رو .سابقه ام اونقدری خوب نیست که بهم اعتماد کنید؟

دکترکیم:اونقدر خوب هست که حداقل به حرفات گوش دادم

ه:میخواین منو به عنوان یک دکتر دیوانه اصن بگیرین؟پیشنهاد خوبیه هوم؟

دکترکیم:مطمئن باش اگه بخوای به این حالت ادامه بدی آره، همین کار رو میکنم.

_هیوکجه روی صندلی نشست و گفت:دکتر میخوام صادق باشم،دونگهه تبدیل شده به کل زندگیم من باید نجاتش بدم چون باورش دارم.ولی تنهایی نمیتونم شما باید بهم کمک کنید.تنهایی واقعا سخته.

دکترکیم:این پسریه که من میشناسم.حالا هرچی از تو خاطرات و فیلم ها رفتارش میدونی بهم بگو.

ه:خب دونگهه،پسریه که از بچگی همیشه میگفته که یک تاریکی میبینه که همیشه تو خاطرات به این خیلی توجه داشته که اون سایه نداره و بدون دهن میخنده و با دوحفره ی خالیش به من نگاه میکنه.که من اینطور فهمیدم که منظورش از سایه روحه و خنده مسخره بودن زندگیشه و دو حفره ی خالی چیزیه که به عینه دیدم.

دکترکیم:تعریفت از سایه به نظرم زیاد درست نیست

هیوکجه:چطور؟

دکترکیم:اون تو خاطرات به سایه صفت نداده بود یا مثلا اون رو به چیزی تشبیه کنه؟

ه:فکرنمیک....چرا اون رو به نور تشبیه کرده بود

دکترکیم:پس منظور جسمه چون تو کلمات بعدی هم درباره ی جسم حرف میزنه

ه:واضح تر بگین

دکترکیم:دونگهه از اون میترسه صددرصد و خب توجهی به روحش نداره چون روحش رو تاریک میبینه پس منظورش اینه که اون همیشه پیشش هست و همه چیز رو میبینه.

ه:یعنی اینکه اون همیشه هست پس خواب دونگهه بخاطر اطلاعاتیه که دیروز بهم داد درسته؟

دکترکیم:درسته ولی موضوع داره تبدیل به یه خرافه میشه یه چیز دور از منطق

ه:درسته اما اگه همه چیز رو کنارهم بذاریم درست میشه میتونم توضیح بدم

دکترکیم:توضیح بده.

ه:خب اون تاریکی به کسی که عاشقه دونگهه  است میگه اون ماله منه و به دونگهه میگه قربانی سوم من و از زندگی دونگهه به خنده می افته چون خودش این رو درست کرده لذت میبره چیزی که باید بفهمیم مربوط به دو قربانیه قبلیه ؛نباید بذاریم دونگهه هم به سرنوشت اونها دچار باشه

دکترکیم:پس به یک موضوع عاشقانه میخوریم

ه:البته و یک چیز دیگه روز اول دونگهه وقتی میخواست در آخر حرفهامون چیزی به من بگه دچار تغییر حالت شد و با لحنی که کاملا با لحن خودش فرق داشت به من گفت عشق اون به من یه هشدار داد که مطمئنم خود دونگهه نداده چون تو جایی از خاطراتش میگه که بعضی اوقات وارد جسمم میشه و حرفهایی میزنه که من نمیزنم.متوجه حرفم میشین؟

دکترکیم:درکش یکم سخته اما آره.الآن تنها کار باید دنبال دو قربانی دیگه بگردیم. یه صندلی بیار اینجا تا شروع کنیم.

_هیوکجه کنار استاد نشست .مشخصات بیماری رو تو لپ تاپ نوشت و فقط هفت پرونده رو براشون آورد که فقط مربوط به کره میشد

اما هیچ کدوم هیچ ربطی به دونگهه نداشتند دریغ از یک شباهت...اونها متوهم بودند ولی دونگهه...

دکترکیم:میترسم همه چیز فقط یک سری رویا باشه

ولی هیوکجه تو دلش همین رو آرزو میکرد یک آدم خیال باف بهتر از یک شخص طلسم شده است..

________

«برده ها هیچ کدام نمرده اند ...هیچ کدام... همگی اینجا هستند، با قلب های بیرون زده از بدن که هنوز میتپد.. آنها در روز بارها میمیرند»

«من او را از دست  داده ام؛ پس بقیه هم باید از دست بدهند..حال به هر شکل و شیوه»

_______

دکتر کیم و هیوکجه تا خود صبح گشتند و گشتند و در آخر به دو مورد رسیدند

تنها شباهت آنها به دونگهه چهره یشان بود و اینکه هردوی آنها در آخر ناپدید شدند...

اما استادکیم به دو مورد برخورد عکس دومرد که آنها را به هیوکجه نشان نداد...آنها خود هیوکجه بودند در نسلهای پیشین

شاید یک نفرین قومی باشد در اثر یک ناکامی.......

اما بالآخره باید میگفت

دکترکیم:هیوکجه راستش یه چیزی هست که من رو نگران میکنه

هیوکجه:چی دکتر؟

دکترکیم:اینها

_و عکس دو مرد و نوشته های زیر آنها را به هیوکجه نشان داد

هیوکجه با وحشت عقب رفت و گفت:پس این یه نفرینه و تا وقتی هم که عاشق نشیم اتفاق نمی افته درسته؟من چیکار کردم؟یعنی این روح نسلهای قبل از منه؟

دکتر کیم:درسته

هیوکجه:پس علت چشمهاش بخاطره اینه که نمیخواد کسی به جز عشقش رو ببینه؟

دکترکیم:درسته

هیوکجه یکدفعه ای فریاد زد:پس دونگهه تو خطره

_هیوکجه از اتاق بیرون دوید و خودش رو به بیمارستان رسوند

اما کسی نبود تا ازش استقبال کنه

سرنوشت عملی شد

قربانی سوم به حقیقت پیوست

..........

در کنار صخره ای با علف های سبز مردی از جنس تاریکی بدون دست قلاده ای را گرفته بود که انتهای آن به سر قربانی سوم میرسیدو

و لحظه ای بعد آنها ناپدید شدند

............

«قربانی سوم هم به این محل آمد....هنوز نمیدانم آیا نفر بعدی ای وجود دارد یا نه؟»

............

هیوکجه فقط گریه میکرد اما به یاد نقاشی افتاد با حالی داغون به تیمارستان برگشت و با دیدن منظره ی خونی نقاشی بغض کرد

اما آن را برای روز مبادا گذاشت

با سرعت به محلی که احتمال میداد رفت

مکانی در خاطرات کودکی اش.....

وقتی رسید تنها اثر از دونگهه یه رده ی خونی بود که مطابق نقاشی همانجا خونی بود

.

.

.

.

.

و در آخر

سرنوشت نسل بعدی مشخص نیست.................

 

 

Comments

You must be logged in to comment
No comments yet