Final
چشم هایی به رنگ راینچراغ های روشن ، کاغذ های سفید قیچی شده به شکل روح های همیشگی ، کدو تنبل های خشمگین ، خون آشام ها و گرگینه ها ، دخترک هایی که سنجاقک و پروانه هستن ، اسکلت هایی که از پنجره ها آویخته شده بودن و خفاش هایی که کنار درختهای چراغانی به خواب رفته بودن .
برگ های پاییزی با هر قلقلک کفش هام ، خنده ای میکردن و میمردن . خورشید دقایق پیش از نظر ها پنهان شده بود و به هالووین، آخرین روز پاییز، رنگی تازه بخشیده بود .
بچه های پرورشگاه رو هیچوقت اینقدر هیجان زده ندیده بودم . شاید به این خاطر که من هم امسال هیجان زده بودم. هوا سرد تر از حد معمول بود ، بخاطر همین خانم هگرت بچه ها رو مجبور میکرد شال گردن و دستکش دست کنن . به نظر خنده دار بود، چون یکی از بچه ها مومیایی ای شده بود که شال گردن صورتی به گردن داشت .
من هیچ پیرهن مخصوصی برای هالووین نداشتم. فقط شال گردن خاکستریم رو دور گردنم پیچیده بودم و سعی میکردم مثل دیگران رفتار کنم .
بقیه ی بچه ها در میزدن و شکلات های رنگی میگرفتن. قرار بود بعد از دو ساعت دوباره در سالن مرکزی پرورشگاه همدیگر رو ببینیم و غنیمت هامون رو شریک بشیم . ولی نمیدونم چرا من جز آبنبات های نعنایی چیزی نمیتونستم جمع کنم !
این اولین سالی بود که در این جشن شرکت میکردم . خانم هگرت همیشه سعی داشت برای من دوستی پیدا کنه ، بخاطر همین ازم میخواست با بقیه ی بچه ها بازی کنم . اونها اکثر مواقع قایم با شک بازی میکردن . من ساعتها مخفی میشدم و وقتی از مخفیگاهم بیرون میومدم ، اون موقع بود که متوجه میشدم هیچکس دنبال من نگشته ... شاید برای همین هیچوقت اجازه نمیدادن من کسی باشم که چشم میذاره .
طبق قرار بعد از دو ساعت برگشتیم و بچه ها بیش از حد سر و صدا میکردن . میخواستم کنار بقیه بشینم ولی ایجونگ مچ دستم رو گرفت و به گوشه ای کشید که بقیه ی هم سن و سالهام نشسته بودن .
_ مشکلی پیش اومده ؟
ایجونگ : چرا بجای اینکه همراه ما هالووین رو جشن بگیری ، پیش بچه ها میری ؟ تو دیگه نه ساله نیستی ، باید مثل بزرگتر ها رفتار کنی سهون !
_ ولی تقسیم کردن آبنبات ها خیلی جالبه ... شماها کار جالب تری سراغ دارین ؟
ایجونگ : بس کن ... اون آبنبات های احمقانه رو میشه هر موقعی از سال خرید . ما راجع به چیزهای خیالی حرف نمیزنیم ، دوست نداری داستان های واقعی بشنوی که مو به تنت سیخ میکنن ؟
چرا نباید قبول میکردم ؟ من همیشه باور داشتم خیلی از چیزهایی که ما ردشون میکنیم، در واقع حقیقت دارن . برای همین هم پیششون رفتم ، اونها زیر پله های اصلی نشسته بودن... جایی تاریک و پر از تارهای عنکبوت .
اولش برام جالب بود، ولی بعد داستان ها تکراری و غیر منطقی تر شد . بحث از روح خبیث پیرمرد باغبان به دختر جن زده ای رسید که غذای مورد علاقه ش انسانها بودن . در حالی که همه با هیجان داستان های ساختگی خودشون رو تعریف میکردن، توجه من به قسمتی از کاغذ دیواری زیر پله سر خورد که روزنه نور کمرنگی روشنش میکرد . روی کاغذ دیواری یه نقاشی کشیده شده بود . اول فکر کردم که باید کار یکی از بچه های کم سن باشه ، معمولا بچه ها توی این سن نمیتونن به درستی چیزی رو بکشن ، مخصوصا یک آدم رو . چون تصویر آدمکی بود که چشمهاش به شکل ضربدر بودن و لبخند برعکسی داشت. متوجه متنی شدم که زیر نقاشیِ زشت نوشته شده بود " خواهش میکنم یک نفر منو دوباره بیدار کنه ... " .
ابرو هام درهم گره خورده بود و با خودم فکر میکردم که چرا باید چنین چیز مسخره ای توجهم رو جلب کنه ، تا اینکه صدای یکی از بچه ها منو از ذهنم بیرون انداخت .
ایجونگ درحالی که پوزخندی بر لب داشت: حواست کجاست ؟ نوبت توئه . داستان واقعی ای نداری که تعریف کنی یا اینکه خیلی ترسیدی ؟
_ همم راستش داستان هاتون حتی هیجان انگیز هم نبود ...
بکهیون : هی ایجونگ کافیه. حالا نوبت چانیوله
چانیول : طبق گفته ی یک نفر که میشناسم چند سال پیش یکی از بچه های این پرورشگاه گم میشه ، اونها خیلی گشتن ولی پیداش نکردن ...
به وضوح متوجه بودم که بعضی از اونها ترسیدن و آب دهنشون رو به سختی قورت میدن و بعضی هاشون هم کنجکاو شدن .
چانیول ادامه داد: نزدیک هالووین بود که اتفاقا یکی از سنگین ترین برف های سال باریده بود . اون بچه رو همه دوست داشتن و باهاش خوب رفتار میکردن ، تو همه ی عکسهای آلبوم سالیانه ی پرورشگاه لبخند میزده و پیش دوستهاش می ایستاده ولی درست روز هالووین ناپدید میشه و دیگه هیچوقت برنمیگرده ، وقتی از پیدا کردنش نا امید میشن ، توی باغ پشتی همین پرورشگاه یه سنگ قبر براش درست میکنن !
_ واقعا ؟! من دیدمش . زیر یکی از قدیمی ترین درختها ، چند تا سنگ روی هم چیده شده ، خانم هگرت هر هالووین میره اونجا .
بقیه مات و مبهوت به من خیره شده بودن و شروع کردن به سوالهای مختلف پرسیدن ، اینکه :
" تو از کجا میدونی ؟ "
" اون واقعا یک قبره ؟ "
" حتی خانم هگرت هم میدونه ؟ "
" پس اون بچه توی هالووین ناپدید شده ؟ "
_ هی هی ... من دقیقا نمیدونم موضوع از چه قراره. ولی یکبار وقتی خوابم نمیبرد ، اتفاقی فهمیدم خانم هگرت رفته اونجا . زمانی که ازش پرسیدم اونجا چیکار میکنه ، بعد از اینکه بخاطر نخوابیدن و بیرون بودن، سرزنشم کرد، گفت که هر سال اونجا میره، نکنه که درواقع اون بچه ...
قبل از اینکه بتونم حرفم رو کامل کنم ، خانم هگرت از بین تاریکی ها بیرون اومد ، و درواقع همگی با اینکارش ترسیدیم .
هگرت : خیلی خب ... اینهمه ترس برای هالووین بسته ، وقت شام خوردن ه ...
همه ی بچه ها همراه با خنده های مضحکشون بلند شدن و سراسیمه اونجا رو ترک کردن ، واقعا درک اینکه چطور بعد از گوش دادن به چنین داستانی میتونن به فکر غذا باشن ، سخته .
هگرت : سهون !
وقتی برگشتم ، خانم هگرت منو در آغوشی محکم کشید . تار و پود پیراهن آبیش ، چشمم رو اذیت میکرد. احساس گرمای خاصی در قلبم بود. همون احساسی که هرشب آرزوی داشتنش رو دارم .
هگرت : سهون عزیزم ... منو ببخش ، من نتونستم یه خانواده ی خوب بهت هدیه بدم . بچه های زیادی رو اینجا داشتم اما هیچکدوم مثل تو برام اینقدر خاص نبودن ... تو پسر خوبی هستی و هیچوقت برای من دردسر درست نکردی و همیشه ساکت بودی ، میتونی منو ببخشی که نتونستم به اندازه کافی خوب باشم؟
سرم رو بیشتر داخل آستینش فرو بردم و پارچه ی پیرهنش رو مشت کردم : نیازی به بخشش نیست خانم هگرت ، من نیازی به خانواده ندارم چون شماها رو دارم و از این به بعد هم خوب کار میکنم و سعی میکنم آدم خوبی باشم ...
دروغ ... من تنها بودم ...
هگرت : خوشحالم که اینو میشنوم ...
بالاخره خانم هگرت من رو رها کرد و با دستمال جیبی سفیدش گوشه ی چشمهاشو پاک کرد .
_ خانم هگرت میتونم چیزی ازتون بپرسم ؟
هگرت : البته عزیزم !
_ شما هر هالووین میرین سراغ اون سنگها ، احتمالش هست که اون سنگ قبر باشه ؟
بنظر میرسید خانم هگرت کمی جا خورده ، صورتش مثل گچ سفید شده بود و چند بار لبهاش رو باز و بسته کرد .
هگرت : اوه البته که نه... چرا اینطور فکر میکنی ؟
_ راستش از بچه ها شنیدم که سالها قبل یکی از بچه های اینجا ناپدید شده .
خانم هگرت لبخند خفیفی زد : نه عزیزم ! اون بچه فقط برای مدتی ما رو نگران کرده بود ... ولی ما پیداش کردیم .
چشمهاش رو کمی ریز تر کرد و چین های قشنگی رو اطرافشون بوجود آورد ، لبخند گرمی که بهم میزد بر ته دلم نشسته بود و دوست داشتم حرفش رو باور کنم اما وقتی نگاهم به انگشتهای درهم قفل شده اش افتاد، متوجه شدم که این تمام حقیقت نبود .
نفس عمیقی کشیدم و مثل بقیه پشت میز غذاخوری نشستم . طبق عادت همیشگی همه دست در دست هم گرفتیم . من گوشه ی آخری مینشستم پس فقط دست یکنفر رو باید میگرفتم و اون موقع ما شروع میکردیم به خوندن دعا و نوبت به نوبت اینکه چه کسی باید بعد از خانم هگرت دعا رو ادامه بده عوض میشد .
جملات دعا رو معمولا تشکر از خداوند ، نعمت های داده شده ، صلح جهانی ، خانواده ی خوب و مردمان بی سرپرست تشکیل میداد . من هم از این قاعده مستثنی نبودم ... پس چشمهام رو بستم ، دست راستم در دست یکی از پسر بچه ها بود و دست چپم رو بی اختیار دراز کردم با اینکه کسی قرار نبود بگیردش .
هگرت : خداوند از نعمت هایی که به ما دادی متشکریم ، از اینکه الان چیزی برای خوردن داریم . شاید کسانی اون بیرون باشن که این موقعیت رو ندارن ، پس امیدواریم دیگران در این شب هالووین آبنبات های شیرین رو شریک شن ... بکهیون عزیزم میتونی ادامه بدی ؟
بکهیون : ما قدر دان نعمت ها هستیم ، دوست دارم امسال از نعمت خانواده هم بهرمند بشم . خیلی ها فراموش شدن ولی حضورشون در قلبها باقیست ...
با آغوشی باز به دعاها گوش میکردم و در اعماق وجودم از خدا یاری میخواستم ، آهی کشیدم و میخواستم دست چپم رو که خسته شده بود پایین بکشم ولی وقتی دست شخص دیگه ای رو درش حس کردم ، تمام بدنم یخ کرد . دستش محکم و مصمم دستم رو گرفته بود و نفسهاش دربین جملات بکهیون محو میشد . خواستم تکونی به پلک هام بدم و حتی کمی هم که شده از حضور شخص اطمینان پیدا کنم ... اما قبل از اینکه بتونم کاری کنم آمین گفته شد و دستم از وجودش خالی شد ، با خودم فکر کردم که اون برای چه چیزی دعا کرد ؟
یکم غمگین شدم. نمیدونستم فرصتش پیش میاد که دوباره ببینمش یا نه . ولی اگر به احساسم اعتماد میکردم باید امیدوار میبودم . برای همین وقتی بقیه به طبقه ی بالا رفتن تا به ادامه ی شمارش آبنبات ها برسن، من طبقه ی پایین کنار شومینه نشستم .
خانم هگرت یکی از آبنبات های نارنجی رنگ رو به دستم داد و به طبقه ی بالا رفت ، قبلش ازم خواهش کرد که اگه کسی در زد ، طبق درخواستش بهش آبنبات بدم .
کنار شومینه از سرما پناهنده شده بودم . آبنبات نارنجی طعم عجیبی از پرتقال داشت ، این طعم به مرور از روی زبانم پاک میشد و جای خودش رو به طعم تلخی میداد . آبنبات رو برای این دوست داشتم که رفته رفته شفاف تر میشدن و رنگ قشنگی به خودشون میگرفتن .
آبنبات چوبی رو جلوی چشمم گرفتم و از پسش شعله های آتش رو که بروی هم سر میخوردن و از چوبها بالا میرفتن نگاه کردم ، بنظر میرسید کم کم دارن خاموش میشن . معمولا بقیه ی مردم در این موقعیت ها به گذشته یا آینده شون فکر میکنن اما من ترجیح میدادم از شکل و شمایل شعله ها ، موجودات خیالی خودم رو بسازم . خرگوش هایی که فقط دو تا چشم سیاه داشتن و مثل گربه ها خرخر میکردن ، گربه هایی که کوچیک بودن و زیر آب شنا میکردن ...
_ سهون به چی فکر میکنه ؟
_ به چیز خاصی فکر نمیکنم .
_ از این ناراحت نیست که داره اینجارو ترک میکنه ؟
_ چرا باید ناراحت باشم ؟ بنظر میاد بیرون داره بارون میباره ...
_ بارون میاد ... بارون بند نمیاد . از یک ساعت پیش همینجوری میباره .
_ سرد هست ... اما نه سرد تر از برف !
یک، دو و سه تق خفیف بر روی در شنیده شد ، کسی که در میزد مطمئنا شخصیه که به موسیقی علاقه داره .
_ در میزنن ، کی میتونه باشه ؟
_ شاید برای آبنبات اومدن ؟ درو باز کن ...
به آرومی از کنار شومینه بلند شدم و بدون اینکه پام روی خط های چهارخونه ای کاشی های براق زمین بره ، سمت درب ورودی رفتم .
موقع راه رفتن به بالای سرم نگاهی انداختم و انعکاس خودم رو در کریستال های لوستر دیدم ، چهره ام اول پهن و بعد باریک میشد و گاهی هم از من، چند تا وجود داشت . روبروی درب چوبی که رسیدم دستگیره ی طلایی رنگ رو چرخوندم و از لای درب نگاهی به بیرون انداختم ... درحالی که سرما با تمام توان تلاش میکرد وارد خانه بشه .
بنظر شخصی هم قد و هم سن من میرسید ، کت خاکستری رنگش رو تا دکمه ی آخر بسته بود و چونه اش رو داخل یقه اش فرو برده بود ، موهای قهوه ای رنگش تا گونه ی سرخش ریخته بود و چشمهاش رو از دید من پنهان میکرد .
_ سلام ~
_ به دنیای تاریکی ها خوش اومدی ، ما آبنبات داریم ...
* بله ! ولی قهوه هم دارین ؟
صدای لطیف ولی محکم و مطمئنی داشت ، فکر کردم فقط اومده تا آبنبات بگیره . از سر تا پایین نگاهی بهش انداختم و متوجه شدم که زیر بارون خیس شده ، وقتی با خودم فکر میکردم که اون رو به داخل دعوت کنم یا بهش پاسخ منفی بدم ...
_ اوه ... البته که ما قهوه داریم ...
نفسی سینه ام رو ترک کرد و سرم رو کمی پایین انداختم و گونه هام از خجالت سرخ شد ، کمی کنار رفتم و به شخص اجازه ی عبور دادم .
کفش های قرمز رنگش رو درآورد و روی پنجه اش حرکت کرد . سمت یکی از مبل ها رفت و گوشه اش نشست .
_ چه نوع قهوه ای میل دارین ؟
سرش رو کمی بالا گرفت و لبخندی زیبا تحویلم داد ، همون موقع بود که متوجه چشمهای آبی ... نه سبزش شدم. البته تشخیصش یکم سخت بود. شاید هم فیروزه ای ؟
* قهوه ی سیاه مثل ... روحم .
روحش ؟!
_ منظورتون قهوه ی تلخ ه ؟
با حرکت خفیفی حرفم رو تایید کرد .
به آشپزخونه رفتم ، از اونجایی که خانم هگرت تازه قهوه نوشیده بود کار برام راحت تر شده بود . قهوه رو توی یکی از فنجان هایی ریختم که اطرافش خطوط قهوه ای و طلایی خاصی حک شده بود و به فنجون اصالت میبخشید .
فنجون رو روی نزدیک ترین میز به مبل قرار دادم ، همراه با تشکر شیرینی که ازش شنیدم صدای نفسی به گوشم خورد که گویی به همراه آه از کسی تشکر کنی .
_ میتونم بپرسم اون بیرون بدون چتر چیکار میکردین ؟
فنجون قهوه رو سمت لبش برد و بیتوجه به بخار های گرمش اونرو نوشید : اسم من لوهان ه . راستش امشب به شکل عجیبی بارون بند نمیومد. من هم گفتم مدتی رو اینجا بمونم ، دوست دارین من برم ؟
_ اوه نه... فقط یکم عجیبی ! من هم سهون هستم .
* سهون ~ چقدر زیبا ... امشب باید هالووین خوبی باشه ، اینطور فکر نمیکنی سهون ؟
_ ولی هنوز خیلی مونده تا امشب به پایان برسه .
* میتونم بپرسم چرا مثل بقیه پیرهن نپوشیدی ؟
_ خیلی فکر کردم به اینکه کی باشم . بعدش با خودم گفتم مگه من کافی نیستم . من فلسفه ی اشخاصی که باید ازشون ترسید رو دنبال نمیکنم . مردم همیشه وانمود میکنن که خیلی راجع بهشون میدونن ... بعضی ها هم تحقیق میکنن که ببینن حقیقی هستن یا نه ...
* و تو فکر میکنی که حقیقت ندارن ؟
_ من تعریف خودم رو از این چیزها دارم . بستگی داره محدوده ی ذهن چه شخصی اون رو تعیین کرده باشه . راستش با چشمهای خودم چیزی رو دیدم که باورش دارم، ولی هنوز براش اسم انتخاب نکردم .
* اوه با چشمهای خودت ؟ برام جالبه... میتونی تعریف کنی ؟
_همونطور که قبلا حدس میزدم...نمیدونم از کجا باید شروع کنم . مکان همونجای همیشگی ، پرورشگاه ، ولی نمیدونم شروعش چطور و یا اینکه از کجا بود .
زمزمه ها ؟ سایه ها ؟ وسایلی که به میل خودشون حرکت میکنن ؟ رفتن بی موقع برقها ؟
یا موقعی که واقعا دیدمش ؟ چشمهای بی روح و صورت سفید، به سفیدی کاغذ دفتر نقاشی ... مطمئنم که جمله ی " یه هیولا توی کمدمه " خیلی کلیشه ست . من همیشه میدونستم اونجاست ، حتی قبل از اینکه واقعاً با چشمهای خودم ببینمش . اولین بار که قطعا متوجه شدم ، هالووین سال 2015 بود .
اون موقع همه ی بچه های پرورشگاه رفته بودن بیرون تا آبنبات جمع کنن ، من حالم خوب نبود . طبیعتاً مستقیم سمت تخت خوابم رفتم و خودم رو روش پرت کردم . جز چند تا از مراقب ها که طبقه ی پایین بودن ، دیگه هیچکس نبود و من کاملا تنها بودم .
به یاد ندارم کی خوابم برد ، یا اصلا چقدر خوابیدم . تمام چیزی که یادم مونده اینه که چطور از خواب بیدار شدم . خاطره ام از لحظه ی بیدار شدن مثل آیینه شفافه، حتی همین حالا . موقعی که بین خواب و بیداری هشیاری مغزم رو از دست میدادم ... سرمای غیر عادی ای رو توی اتاقم حس کردم .
یادمه که به وضوح دستی سرد به سرمای یخ، روی دست خودم حس کردم و بعدش پتوی روی تخت تا شونه ام بالا کشیده شد . همون موقع بود که چشمهام رو باز کردم و همه جا رو تار و بلوری دیدم .
میخواستم به دنیای خواب خودم برگردم بخاطر همین پشتم رو به دیوار کردم و به پهلو دراز کشیدم ، اگه چشمهام هنوز باز نبود هیچوقت متوجه نمیشدم که یه نفر دیگه بالشم رو شریک شده . خیلی نزدیکم بود . صورت سفیدی که تقریبا میدرخشید ، چشمهای خالی از احساس بیرنگِ کریستالی ، یا لبهای قرمز خونین اون قدر نزدیک به من بود که تقریبا گونه ام رو لمس میکرد . با حرکتی سریع از جام بلند شدم و پشتم محکم به دیوار کوبیده شد .
باید فریاد میزدم ولی نزدم ... نتونستم ... فقط بهش خیره شدم تا موقعی که دیگه اونجا نبود . ولی حسی که داشتم خیلی آشنا بود انگار هیچوقت ترکم نکرده بود ، انگار همیشه اونجا بود .
برای همین هم هالووین این سال میخوام باهاش روبرو شم ...
* متوجهم . پس امروز باهاش روبرو شدی؟ یا هنوز منتظری ؟
_ منتظرم ... شاید باید توی تخت خوابم منتظرش باشم ! شاید هم بخاطر تبی که اونشب داشتم واقعاً فقط یک توهم بوده. ولی من باورش دارم ، میترسم اگه بگم باور نمیکنم، اون رو برنجونم .
* چرا اینطور فکر میکنی ؟
_ نمیدونم چقدر درمورد تینکربل میدونی ... میگن تینکر بل بوجود اومده بود تا تحمل جنگ جهانی رو برای بقیه راحت تر کنه ، مثل یک امید... ولی میدونی... مردم دیگه اونرو باور ندارن، برای همین هم محو شد .
* تو نمیخوای چیزی که دیدی بخاطر حرفت رنجون بشه ... میخوای داستان من رو هم بشنوی سهون ؟ من این داستان رو خودم به شخصه تجربه اش کردم .
_ پس یعنی تو هم باور میکنی ؟
* در صورتی که تو باور داشته باشی !
دقیق منظورش رو متوجه نشدم ولی قلبم برای شنیدن داستانش به تپش افتاده بود . اولین بار بود با یکنفر اینطور صحبت میکردم ، بدون هیچ پرده ای یا بدون کنترل کردن خودم . اولین بار بود شخصی به این جالبی رو ملاقات میکردم برای همین خیلی شوق و ذوق داشتم ، لوهان مرموز و زیبا بود ، احساس میکردم میتونم تا آخر عمر بنشینم و براش صحبت کنم و به داستان هاش گوش بدم . برام مثل یک سیاره ی گنج بود .
* داستان به موقعی برمیگرده که من هنوز کوچیک بودم . هالووین بود و من خیلی هیجان زده بودم ، اونموقع همه ی بچه ها پیرهن مخصوص به خودشون رو داشتن ، روح ها و عنکبوت ها . خیلی به اینکه من اون سال چه پیرهنی داشته باشم فکر کردم ، اما چیزی به ذهنم نرسید ، بعد یاد هیولای توی کمد افتادم ، من همیشه مطمئن بودم که توی کمدم چیزی هست برای همین خواستم ببینمش ... ایده ای به ذهنم رسید . صبح هالووین رو همش داخل کمدم بودم ، اما ندیدمش . بعد وقتی داشتم از داخل کمد بیرون میومدم ، یکی از هم اتاقی هام ترسید ، جیغ کشید و منو هیولا صدا زد ، همون موقع بود که متوجه شدم هیولای توی کمد در واقع منم . پس بدون هیچ شکل و شمایل خاصی ، شال گردن قرمزم رو دوبار دور گردنم پیچیدم و بیرون رفتم . بین کوچه ها میچرخیدم و محو تماشای تزئینات بقیه شدم.
همینطور که سرگردان بودم ، چشمم به یک عروسک فروشی خورد . دستکشم رو درآوردم و بخار شیشه رو پاک کردم ، اونطرف ویترین، روی یک میز چوبی ، عروسکی نشسته بود . اولش باورم نشد و چند بار چشمهام رو باز و بسته کردم ، عروسک کاملا شبیه به من بود . داخل مغازه رفتم تا از موضوع اطمینان پیدا کنم ، عروسک اوئاک (ooak) حتی پیرهن های من رو به تن داشت . روبروش ایستادم و بعد از مدتی صدایی به گوشم خورد ، وقتی برگشتم دیدم عروسک ها تکون میخورن و پلک میزنن ، ترسیدم و خواستم حرکت کنم ولی نتونستم ، یکم طول کشید... ولی فهمیدم دارم از چشمهای عروسک دنیا رو میبینم ...
نفسی کشیدم و حرکتی به ابروهام دادم که مدتی بود باعث آزار پیشونیم شده بودن : بعدش چی شد ؟
* چیز خاصی نشد ، من مرده بودم ...
_ هاه ؟!
* گفتی میخواستی من رو ببینی ، چرا ؟
_ منظورت چیه ؟
درست در همون لحظه متوجه شباهت بین لوهان و چیزی که سال پیش دیدم شدم . دهنم خشک شده بود و همون حس دوباره برگشته بود . نمیدونستم باید چیکار کنم ، انتظار هر چیزی رو داشتم غیر از این ، درعین حال که شوکه شده بودم، خوشحال هم بودم چون شخص زیبایی که سال پیش دیدم، حقیقی بود .
لوهان پوز خندی زد و انگشت اشاره ش رو سمت من گرفت : تو میخواستی وجود من رو اثبات کنی ، ولی برای اینکار نیاز داری که منو پیدا کنی . چطوره یک بازی انجام بدیم ؟
_ با..بازی؟
* قوانین بازی خیلی سادست . قایم با شک ، فقط کافیه شخصی که چشم میذاره ، کسی که مخفی شده رو پیدا کنه !
_ چر..چرا ؟ چرا باید این بازی رو انجام بدیم ؟
* چون تو خیلی وقته دنبال من نمیگردی و من کم کم دارم ناپدید میشم . این آخرین سالی بود که فرصت دیدن تورو داشتم ، ولی تو به وجود من باور داری . پس حاضری کاری کنی که مثل بقیه ی سالها کنارت باشم ؟
_ ذهن من تورو خلق نکرده. پس تو واقعا وجود داری . اگه پیدات کنم درآخر چی میشه ؟
* اگر مخفی شدگان پیدا بشن ... اونوقت بازی به اتمام میرسه . ما میتونیم همیشه باهم باشیم ، تو یه خانواده میخواستی . من اینجام . پس دیگه تنها نمیشی ...
به فکر فرو رفتم ، به اینکه واقعاً از این دنیا چی میخواستم . به هیچ چیز نرسیدم جز اینکه این ولین باری میشد که چشم میذاشتم . من تابحال توی زندگیم چیزی نخواسته بودم ، ولی حالا هر چقدر هم که منطق شکسته میشد، لوهان رو در کنار خودم خواستم .
_ پس فقط کافیه پیدات کنم ، این خیلی سادست . قبوله ...
* باور داری که میتونی پیدام کنی ؟
لوهان لبخند نامفهومی زد و باعث شد قلبم بلرزه ، همراه با تردیدی که هرگز قادر به وصفش نبودم تایید کردم و از جام برخاستم .
روبروی یکی از ستون های خونه ایستادم و به لوهان پشت کردم ، پیشونیم رو به ستون سرد تکیه کردم و چشمهام رو بستم . با صدای بلند شروع کردم به شمارش . تا صد شمردم و برگشتم. پشت سرم رو نگاه کردم ، همه جا در سکوت فرو رفته بود ؛ دوباره سمت ستون برگشتم و با مشتم آروم به دیوار کوبیدم .
_ یک ، دو ، سه میزنم به دیوار ...
برگشتم و متوجه چیزی عجیبی شدم ، مبل ها سر جای خودشون نبودن ، آتش شومینه بنظر میرسید خاموش شده باشه ، همه جا تاریک تر بنظر میرسید . دوباره برگشتم و ضربه زدم .
_ یک ، دو ، میزنم به دیوار ...
وقتی برگشتم اینبار بنظر میرسید همه چیز تغییر کرده بود . کاغذ دیواری ها ، میزها ، تابلو ها ... همه چیز . خونه با اینکه همون خونه بود اما دیگه هیچ چیز سر جای سابق نبود ، کمی ترسیدم و نفهمیدم چه اتفاقی داره میفته . سراسیمه سمت پله ها رفتم ، تابلو های عجیب و مختلفی به دیوار آویخته شده بودن ، پله ها پوسیده بنظر میرسیدن و تار عنکبوت همه جا دیده میشد . اولین پله رو با قدمی مردد برداشتم.
با اولین قدم قژ قژ بلندی از پله ی چوبی بلند شد ، همراه با صدا ، عنکبوت ها از درز های بین چوب ها بیرون ریختن و اینور و اونور دویدن ؛ با قلب تپندم فریادی زدم و از پله ها یکی پشت دیگری پریدم . وقتی به طبقه ی بالا رسیدم ، با دستم قلبم رو مشت کردم ، قفسه ی سینه ام مدام بالا و پایین میرفت و سرگیجه داشتم .
به راه رفتن ادامه دادم و راهرو رو طی کردم ، هنوز در تلاش این بودم که بفهمم چه اتفاقی داره میفته . وقتی در یکی از پنج اتاق خواب رو باز کردم متوجه شدم که هیچکس اونجا نیست . تخت هایی با شکل و شمایل عجیب کل اتاق پراکنده بودن ، بعضی ها با تشک های پاره درحالی که پرهاش بیرون ریخته و فنر های بعضی هاشون رو هم به وضوح دیده میشد .
ابروانم درهم گره خورد و اتاق های خواب رو یکی یکی گشتم. اما هیچ اثری از کسی نبود . نه خانم هگرت نه بکهیون ، یا چانیول و جونگین ... هیچکس . سمت اتاق خوابی که خودم درش میموندم دویدم ، وقتی در رو باز کردم ، اتاق کاملا تاریک بود فقط نور خفیفی که از لای در به داخل خزیده بود کمی دیدم رو واضح میکرد .
با قدمهایی لرزان جلو رفتم و بغضی که از روی ترس و ناراحتی در گلوم شکل گرفته بود رو فرو خوردم . صدای خنده های بچه هایی رو میشنیدم ، چشمهام رو ریز و درشت کردم تا بهتر بتونم ببینم ، صداهای نا واضح و پچ پچ کردن ها به گوشم میرسید .
جلوتر رفتم تا بفهمم چه خبره ، زانو هام رو خم کردم و بدنم رو به زمین نزدیک کردم ، نفسم رو حبس کردم و سعی کردم زیر تختم رو نگاه کنم ، بنظر میرسید چیزی زیر تختم باشه ، با آرزوی اینکه لوهانه دستم رو جلو برم ، و چیزی سرد رو لمس کردم ، چیزی که ازش آب میچکید و خیس بود . دستم رو سریع عقب کشیدم و نگاه کردم ، ولی خیلی تاریک بود نتونستم چیزی تشخیص بدم ، دوباره دستم رو زیر تخت بردم. اینبار واقعاً چیزی دستم رو گرفت ، موقعی که میخواستم اون رو سمت خودم بکشم، متوجه شدم من دارم به سمتش کشیده میشم . از ترس فریاد کشیدم و با استفاده از اون یکی دست و پاهام تلاش کردم خودم رو بیرون بکشم ولی فایده نداشت . هر بار بیشتر و بیشتر توی تاریکی زیر تخت فرو میرفتم . پایه ی تخت رو محکم گرفتم و با پاهام شروع کردم به لگد زدن ، دست راستم رو محکم تر کشیدم و سعی کردم دستم رو آزاد کنم ، درست موقعی که اصلا انتظارش رو نداشتم موفق شدم دستم رو آزاد کنم ؛ بدون اینکه به پشت سرم نگاهی بندازم سریعا اتاق رو ترک کردم .
به نفس نفس افتاده بودم ، دستهام رو که روی زانو هام تکیه دادم ، غرق در خون بودن .
_ این دیونگیه ... این ..این
دوباره سمت طبقه ی پایین دویدم ، یکی از پله ها شکست و من زمین خوردم . زانوهام رو بغل گرفتم و شروع کردم به لرزیدن ، اسم خانم هگرت رو مدام فریاد کردم ولی بنظر میرسید من توی خونه تنها بودم . با صدای درب اصلی به خودم اومدم ، بنظر میرسید شخصی سعی داره در رو بشکنه ، چندبار تلاش کردم از جام بلند شم اما پاهام توان نداشتن . کورمال کورمال خودم رو به زیرپله رسوندم . دستهای یخ کرده ام رو بهم فشردم و در دل مدام دعا کردم ، تاجایی که میتونستم توی تاریکی پنهان شدم .
| تق تق ؟!
صدای آهسته ی شخصی از پشت در به گوش میرسید و من بیشتر در خودم میخزیدم ، دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و سعی کردم تا جایی که ممکنه بیصدا نفس بکشم . بعد از مدتی بنظر میرسید شخص رفته .
کمی جلوتر اومدم و با دقت همه جارو وارسی کردم ، وقتی داشتم به اطرافم نگاه میکردم چشمم به نقاشی روی کاغذ دیواری کهنه افتاد ، اینبار دوتا آدمک اونجا بود ، و یه جمله ی جدید " تا وقتی بازی تموم نشه ... کابوس هم تموم نمیشه "
این یعنی اینکه باید لوهان رو پیدا میکردم ، ولی اون کجا میتونست باشه ؟
به ساعت گذشته فکر کردم ، موقعی که با لوهان صحبت میکردم ، از اونجایی که اون قهوه دوست داره ، احتمالش هست که توی آشپزخونه باشه ؟ نمیدونستم ، مطمئن نبودم و میترسیدم توی آشپزخونه با چیز دیگه ای روبرو بشم ، از طرفی هم نمیشد تا ابد اینجا موند .
با کمک گرفتن از دیوار موفق شدم روی پاهام بایستم و بی توجه به لرزش بی وقفه شون سمت آشپزخونه برم . توی آشپزخونه خیالم راحت تر بود ، با اینکه هیچکدوم از وسایل جای خودشون نبودن و اونجا به یک مکان شلوغ و کثیف تبدیل شده بود، حداقل موجود عجیبی اونجا نبود . کابینت سفید و بزرگی که از توش قهوه رو برداشته بودم رو باز کردم ، لوهان اونجا نبود ولی همون فنجونی که لوهان درش قهوه نوشیده بود رو پیدا کردم. وقتی داخل فنجون رو نگاه کردم ، از ته مانده ی قهوه چیزی شبیه به درخت شکل گرفته بود . انگار این یک پیام بود ، یک سرنخ .
یک درخت چه معنی ای میتونست بده ! جز همون درخت قدیمی و بزرگ که خانم هگرت هر هالووین اونجا میرفت .
بیرون رفتن به باغ اونم در این تاریکی ، کار عاقلانه ای بنظر نمی رسید . شاید باید صبر میکردم تا صبح بشه .
پس صبر کردم ، حتی نمیدونم چند ساعت گذشت اما بنظر میرسید رنگ آسمون هیچ تغییری نمیکنه. وقتی به ساعت نگاه کردم همون موقع بود که متوجه شدم عقربه ها اصلا حرکت نمیکنن !
نفس عمیقی به درون کشیدم و سمت درب چوبی رفتم و دستم رو بر سطحش کشیدم ، نفس هام سریع و لرزان بودن ، بنظر میرسید نمیتونم درست نفس بکشم ، پلک هام رو چند بار برهم زدم و سعی کردم جسارت داشته باشم .
درب رو آروم باز کردم ، هیچکس پشت در نبود . با قدم های آروم و نگاه ستیز جویانه بیرون رفتم . باد پاییزی با خشم خودش رو به صورتم میکوبید و موهام رو در هوا پراکنده میکرد .
خاک ها بین انگشتهای پام به نرمی پودر میشدن و چمن های تیره رنگ سر و صدا میکردن ، گاهی به چپ و گاهی به راست میرقصیدن و آواز تلخی میخوندن . جلوتر، درخت همیشگی به چشم میخورد . سنگهای چیده شده روی هم، هنوزهمونجا بودم .
دستهام رو روی هم ساییدم و هاهی برشون کردم و شروع کردم به برداشتن سنگ های خاکستری . عرق سرد از پیشونیم فرو میریخت و خستم میکرد ، بین دستهای خودم که به سختی سنگها رو جابجا میکرد، دست دیگه ای هم دیدم ، سرم رو بالا گرفتم و شخصی کاملا شبیه به بکهیون دیدم ، تنها تفاوت این بود این شخص موهایی نارنجی رنگ داشت و چشمهاش شبیه به یاقوت زرد بود .
بکهیون : کمک میخوای ؟
_ بک..بکهیون ؟
بکهیون : اولین بارمه که تورو اینجا میبینم . از کی اومدی اینجا ؟
_ من همیشه همینجا بودم .
بکهیون : همیشه ؟ هه ... دروغ نگو .
_ من دروغ نمیگم بکهیون ... منو نمیشناسی؟ من سهونم
بکهیون : سهون ؟ ... تو عروسک لوهان نیستی ؟ چطور شد
Comments